نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان میلاد گل رسول (ص) و زهرا (س) و علی(ع) است. و من باز هم از دور سلام می کنم از دور سلام می کنم به ارباب بی سرم. سلام می کنم به عزیز دل زینب (س) کربلا تو خود عنایتی کن و مرا به آستانت بخوان. کربلا… بیشتر »
آرشیو برای: "فروردین 1397"
و من اینجا از تو می نویسم… از تویی که با هر نفسم، رنگ سبز نفس هایت را لمس می کنم… سربند سبزی را به دست می بندم و چفیه مشکیم را مهمان شانه های خسته ام می کنم… دمی از عمق جان می کشم و چادرم را نوازش گر خاک پاک این زمین می کنم… کفش… بیشتر »
روی صندلی بانک در انتظار اعلام شماره ام و باجه بودم. پشت سر من گوشی یکی از مشتریان به صدا درآمد، سلام و احوال پرسی گرم با طرف مقابل آن هم با صدایی تقریبا بلند من را کنجکاو گوش کردن به صحبتشان کرد. نمی دانم تماس گیرنده چه سوالی پرسید که مشتری بانک با لحن… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم رعنا اسماعیلی بعد از آن همه تلاش بالاخره توانست رشته مورد علاقه اش برای ارشد را قبول شود. روز اول حدود نیم ساعتی زودتر وارد کلاس شد و همان جلو نشست. استاد هم خیلی زود در کلاس حاضر و مشغول انجام کارهایی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع از نور غیب آمد ندا بر دور نازنین گویا که رجعت ها رسید قلب زمین ما را سروری دیده شد برحمد ایزدی شوق رسالت زنده شد ز محفل زمین یک جرعه از عشق خدا شده کاملین برآل پیغمبر سلام آمد نوید مبعثی باری خدا… بیشتر »
سرش را توی گوشی فرو کرده بود، به او گفتم: _ (بیا بیرون چی می بینی تو گوشی)؟ گفت: _ همه چیز، از پخت غذا و کیک گرفته تا درمان انواع بیماری ها و هرچیزی که بخواهم درونش هست. هر وقت حرف چیزی می شد سریع گوشی را بیرون می آورد و از روی آن استدلال می آورد. _گفتم… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع یاددارم که شبی دل من هردم خوگرفت به نگاه نرگس ز چراالفتی از نو گرفت تو چرا از حادثه ناز نگاهی نگرانی دل به امید تو حاشا که دگر خو گرفت از ازل نور الهی همه با لطف صدایی گراز دیده گریان سبب نت دل رو… بیشتر »
در ساعتی که خورشید گیسوانش را به سمت غروب می بافت و به خوابگاه ارغوانی اش می شتافت، دلم هوایی جز هوای رهایی نمی یافت و سراسر وجودم در پی دم و بازدم های پایانی روز، رو به قبله نشسته بود. به قبرستان نظری انداختم، و آواز بلند خاموشِ ساکنانش را، خط به خط… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان آرام آرام شکوفه های رسیده از سفری دور، به دست نسیمی به دشت لاله های خونین می رسند. شکوفه ها’ سفره ی دل خود را برای لاله باز می کنند از خستگی راه خود می گویند. اما! کمی آن طرف تر من به پهنای… بیشتر »
حدود ساعت 12 از اتوبوس پیاده شدم. خیلی سریع خداحافظی کردم با بچه ها و رفتم به سمت سرویس بهداشتی مسجد. اول قصد نداشتم وضو بگیرم بعد گفتم می گیرم میرم زیارت شهدا. بعد میام نماز می خونم. اول رفتم سر داداش مصطفی و کلی تشکر کردم که دعا کرد تا بتونم برم… بیشتر »
تازه عقد کرده بود. پدرش هم به تازگی ماشینی راقسطی خریده بود, زندگیشان تازه روی روال افتاده بود که فهمیدند پدرش دوباره سر خانه اول برگشته است. دوباره دنبال رفیق بازی رفته بود و مصرفش را شروع کرده بود. بعد از مدت ها که همدیگر را دیدیم برایم درد دل کرد.… بیشتر »
حکمت 191 را می خواندم و ژرف در معنای آن، با تلاش در میان کلمه ها، جستجو می کردم معانی را. دست و پاشکسته خود را به دنبال کلام امام می بردم تا مگر با ذهن خام خودم، قطره ای از معرفت خروشان دریای علمِ آن را دریابم. و هزاران درود و سلام خدا بر او باد در… بیشتر »
شهادتت را باور ندارم… پرچم سه رنگ را ازصورتت کنار می زنند و من… ریسمان چشمان مبهوتم’ به صورتت گره می خورد… و مروارید چشمم، غلتان و رقصان, میهمان لب هایت می شود… ناگهان یاد آخرین لبخندت در دلم تداعی می شود… همان روز که… بیشتر »
مرزایران و عراق، اروند رود(شط العرب) جزیره بوارین، آن طرف مرز، سربازان عراقی طبق وظیفه دیده بانی می کنند و نگهبانی می دهند. از جایی که ایستاده ایم، پرچم عراقی و دیده بان عراقی به خوبی پیداست. و این طرف مرز، درست مقابل پادگان عراقی ها، راوی روایت می کند… بیشتر »
گفت: - بفرمایید. جواب دادم: - ترجیح می دهم شما شروع کنید. خندید و گفت: - معمولا این مواقع دختر خانم ها می پرسند و آقایان جواب می دهند. اما من باز هم شروع نکردم. این شگردی بود که مشاور مدرسه به ما گفته بود, تا قبل از اینکه خواستگار شروع نکرده شما حرفی… بیشتر »
تمام وجودم به تمنای آسمان ایستاده و تک تک نفس هایم می شمارد، ابرها را. ای کاش و ای کاش، فقط برقی بزند و بیدار کند احساس خفته ام را. برو بنوش از باده آسمانی و مست و مدهوش پروردگار شو. باران می بارد و مستم می کند رحمت پرودگار. بیشتر »
دست در دست دخترکم قدم زنان می رفتم، مثل همیشه پیرمرد پُشت نرده ها، صدایش بلند شد، - آی خانم، آی خانم. من بی تفاوت و خود را به نشنیدن زدم و به راه ادامه دادم. دخترم برگشت. به پیرمرد نگاه کرد و گفت: - چرا باهاش حرف نزدی’ مگه قهری؟ من خندیدم و گفتم:… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثرولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور دشمن كارش را خوب بلد است. مى تواند زشت ترين ها و سياه ترين ها را به زيباترين و جذابترين روشها عرضه كند. مى تواند آنقدر پليدى ها را رنگ و لعاب زيبا دهد كه ظاهر دلفريبشان خبر از ذات… بیشتر »
یک به یک کانال ها را باز می کردم هرچه تعداد افرادی که کار فرهنگی مفید انجام می دهند بیشتر می شد احساس رضایت من هم بیشتر می شد. ولی یک موضوع ناراحت کننده ای را که متوجه شدم اين بود كه’ تعداد اعضای این گروه ها, هرچه قدر هم زیاد بود باز به پای گروه… بیشتر »
درسی و پنج کیلومتری نطنز از سمت جاده قدیم اصفهان. نطنز سرزمینی کهن به نام طرقرود قرار دارد، زادگاه مادری و مادر و پدری مادرم. نام آن به واسطه رودی که از باغستان های بالا دست جاری و در محل طرق گِل آلود می شده، گرفته شده و معنای رودگِل آلود را به دنبال… بیشتر »
وقتی از آن بالا به پایین نگاه می کردم دلم به آشوب می اُفتادکه نکند درون آب بیفتم. یا وقتی پدرم دست هایش را درون آب های گِلی و سرد رودخانه می شست و با غرغرهای مادرم مواجه می شد و فقط لبخندی گرم می زد و هیچ نمی گفت، روزهایی که در حال خوردن چایی آواز… بیشتر »
سیزده روز می گذرد از ماه رجب و روز شکافته شدن دیوارخانه خدا و پناه دادن به زنی که می خواهد علی(ع) را به دنیا هدیه کند. و او پا به دنیایی پُر از جهل و نادانی می گذارد. علی؛ شهری که تمام نیکی ها و اَبدیت ها به او ختم می شوند، ورودی های این شهر، راه بندان… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع با ذکر علی کعبه دل آرام شد هررو نفسی از شم اوالام شد بر روز ازل حیدر کرار گلستان قاصد نور دگر از فلق کام شد زد رخصت از غیب زد امان باز آمده مولود نبی آرام شد هر دم به فلک وصل ز حرمانت آرا گه لطف و… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان روزی که پدرم بود نمی دانستم روزی دیگر’ جای خالی اش کنج دیوار خانه، دلم را به لرزه وا می دارد. روزی که لقمه های غذایش از گلوی بی صدایش پایین می رفت، نمی دانستم روزی دیگر با نبودنش لقمه های غذایم، همراه با اشک… بیشتر »
کشتی خانواده به ناخدایی پدر، درمی نوردد دریای متلاطم روزگار، ناخدای باخدای کشتی با دستانی خسته و کمری خمیده، هم و غم اش شده ساحل آرامش برای خانواده. ای قهرمان من ! ای پدر! اندکی به چشمان خسته ات خواب را هدیه کن و آرامشی برایش بگذار. قهرمان زندگی من… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم زینب زمانی به راستی اگر آدم حتی کارهای سخت را با عشق انجام دهد برایش لذت بخش می شود. امروز داشتم خانه را مرتب می کردم، بچه ها واقعا ریخت وپاش می کنند طوری که هرچه جمع وجور می کنی تمام نمی شود. از یک… بیشتر »
سریع وسایل مورد نیازم را برداشتم و از خانه بیرون زدم ساعت هشت صبح امتحان داشتم. یک فصل از کتابم را هنوز نخوانده بودم تصمیم گرفتم سوار اتوبوس که شدم کتاب راتمام کنم. بلاخره اتوبوس آمد و من سوار شدم. به دنبال جایی برای نشستن می گشتم که دوستم را دیدم که… بیشتر »
تندتند زیر نکات مهم خط می کشید، مدادهای رنگی و خط های رنگی! برایم جالب بود، نیم نگاهش در مقابل نگاه خیره ام به رنگهای شاد کتابش، مرا به وجد آورد، زرد طلایی را که در دست گرفت ذوق کودکانه ای کردم و گفتم: _چقدرقشنگ. ۶دوستم خندید و به خط کشیدن ادامه داد،… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع در تاراج زمان مدهوش عالم بودم به نحوی که صدای پای محب آشنای محبت را حس نکردم دوستدار تو در حیات دوش با خود گفت: چرا مهری بالاتر را با تو در میان نگذاشتم. مهری که از عشق جان گدازتر، از معشوق شیفته تر… بیشتر »
یا صاحب الزمان چشم به راه توئیم تا تو بیایی یابن الزهرا بیا که مادرت بین در و دیوار تو را می خواند بیا! ای منتقم آل علی، بیا که فرق شکافته علی، جگر پاره پاره حسن، و سر بریده حسین تو را می خواند. خوشا به حال زمین هایی که بر گام های تو بوسه گذاشته اند. چه… بیشتر »
سر کلاس فقه نشسته بودم. قرار بود استاد امتحان متنخوانی کتاب را بگیرد. هرکس باید از روی کتاب متن لمعه را با اعرابِ درست میخواند. مدتی که گذشت بچهها شروع کردند به غر زدن که این به چه درد ما میخورد. استاد هم جواب داد شما باید بتوانید متن را ترجمه کنید،… بیشتر »
امروز پشت پنجره، بهار را دیدم که خرامان درکوچه ها قدم می زد، اما! رنگ رخساره اش خبر می داد از سر درونش. او بهار کودکی هایم نبود، چند تار مویش سپید گشته و غم در میان شکوفه هایش پنهان شده بود. با شتاب خود را به او رساندم تا بلکه او را مانند کودکی ها ببویم… بیشتر »
شنیده بودم که با حلول بهار اتفاقات زیادی در تاریخ افتاده و خواهد افتاد. اما چیزی که آن روز شنیدم برایم تازگی داشت. روز آخری بود سرکار می رفتم. موقع خداحافظی خانم شجاعی، مشاور مدرسه گفتند: _سه روز اول عید، عید غدیر شمسی است برای من هم دعا کنید. پرسیدم:… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان امروز عید می شود و من هنوز کاری نکرده ام، نمیدانم شور و حال خاصی نداشتم فقط گوشی بدست بودم ،به همین وضع گذشت. پیش خودم فکرکردم: (نه انگار نمیشه باید یه تکونی به خودم بدم و گرنه مامان گلم کلمو… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: سرکار خانم الهام ملمعی تيك؛ تيك؛ تيك، خبر ساعات پايانيه سال ٩٦ را نويد مي دهد صداي عقربه هاي زمان و چه ساده سال به سالمان را بايگاني مي كند، اين گردش روزگار، نمي دانم؛ ميداني يا نه؛ اي دوست، كه شايد دلخوشي هايي كه من و تو… بیشتر »
ماهی کوچولوی قرمز من، سلام. شکیبایی ات رامی ستایم، یازده ماه و اندی سکوت و شکیبایی برای نشستن دوباره برسفره هفت سین!!! ماهی کوچولوی من، دلت را به دریایی که آدمیان در تُنگ برایت کوچک کردند، خوش نمودی و بی خبر از دریایی که اگر برایت بگویم از غم دوریش… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان پایان سال که می شود پدربزرگم لباس سفید می پوشد عطر می زند و وصیتش را چک می کند پول هایش را می دهد و در عوض، لبخندها می گیرد. آخر سال که می شود پدربزرگم بیش تر نگاه می کند به درخت ها که شاخه هایشان التماس شکوفه می… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان روزهای پایانی است تب شهر در خرید مردم چنان بالا رفته است که بعضی دستشان نه، دلشان می سوزد نبض لحظه های آخر سال این شهر تندتر میزند و نبض قلب هایی کندتر. چهره شهر شادمان تر میشود اما بعضی نقاب خنده بر صورت غمگین می… بیشتر »
آخرین نظرات