وقتی از آن بالا به پایین نگاه می کردم دلم به آشوب می اُفتادکه نکند درون آب بیفتم.
یا وقتی پدرم دست هایش را درون آب های گِلی و سرد رودخانه می شست و با غرغرهای مادرم مواجه می شد و فقط لبخندی گرم می زد و هیچ نمی گفت،
روزهایی که در حال خوردن چایی آواز پرندگان مهاجر را چون نغمه ای شیرین برگوش می سپردم،
بوی سبزه و جلبک همراه با خنکای موجی که از رود صورتم را نوازش می کرد،
خورشید هنگامه غروب که می رسید با آب تنی در آب رود، آنرا ارغوانی می نمود.
چقدر من دلخوش به پایداری و ماندگاری طویل رود سرزمینم بودم و چه خیال باطلی.
چند سالی است که از آن بالای پُل فقط خاک می بینم و ترس شکستگی استخوان هایم،
دلهره ای بر جانم می زند، نغمه مرغان مهاجر و قورباغه های رود را نمی شنوم، بوی خاک تنها بویی شده که از ردِ جا مانده از رود استشمام می شود، خورشید بس که در خاک های کف رود
تن را ساییده، زخمی و مجروح گشته،
به گمانم سهم رود برای کشاورزان’ فقط گریه های شبانه از سر شرم، شده.
قهر آسمان و نادانی زمینیان دست به دست هم داده و خشکی زنده رود را رقم زده.
می توان دست ها را بالاتر بُرد و آستین ها را بالاتر زد، اگر جماعت شیلنگ به دست کمی مروت داشته باشند و اندکی مردانگی.
می توان سختی این روزها را با هم دلی ها شیرین تر کرد، می توان غوغای خروشان رود را به او بازگرداند و دل آشوبی را به من.
بیایید دست در دست هم نهیم و بگذرانیم این خشکی آسمان و زمین را با سیلاب هم فکری و همدلی.
آخرین نظرات