سریع وسایل مورد نیازم را برداشتم و از خانه بیرون زدم
ساعت هشت صبح امتحان داشتم.
یک فصل از کتابم را هنوز نخوانده بودم تصمیم گرفتم سوار اتوبوس که شدم کتاب راتمام کنم.
بلاخره اتوبوس آمد و من سوار شدم.
به دنبال جایی برای نشستن می گشتم که دوستم را دیدم که به من اشاره می کرد تا روی صندلی کنارش بنشینم.
خیلی وقت بود که ندیده بودمش. قبلا چیزهایی درموردش شنیده بودم.
هیچ وقت جلوی من رو نمی کرد. اما آن روز بعد از مدت ها درباره رابطه اش با پسری به اسم علی صحبت کرد.
زیاد اتفاق می افتاد که دوستانم درباره مشکلاتشان از من راهنمایی بخواهند ولی لیلا با وجود این که مشکلش خاص نبود راهنمایی خاصی از من می خواست.
از من پرسید:
_چطور می توانم بدستش بیاورم؟
چه کار کنم که به خواستگاریم بیاید.
مردد مانده بودم. کارش از ریشه خراب بود و حالا برای ادامه اش از من راهنمایی می خواست.
فکری کردم و گفتم:
_قبول داری که این رابطه از اساس اشکال داشته و نباید خودت را اسیر چنین روابطی می کردی؟
معمولا خانواده ها به چنین ازدواجی به راحتی رضایت نمی دهند.
دو طرف به یک دیگر بی اعتمادند.
ممکن است طرف تو به رابطه تو با دیگران شک کند؛ جلو خیلی از فعالیت هایت را بگیرد؛ یا حتی آن قدر بدبینی اش زیاد شود که تو را در خانه حبس کند.
نگاهی کرد و گفت:
_قبول دارم، خودش هم می گوید اگر ازدواج کردیم دوست ندارم از خانه بیرون بروی. حالا به نظرت چکار کنم؟
نگاهی کردم و گفتم:
_باید سنگ هایت را با خودت وابکنی.
فرض کن به دستش آوردی، ببین می توانی با بدبینی هایش بسازی؟
حاضری با این شرایط باز هم قبولش کنی؟می توانی بخاطرش فعالیت هایت را کنار بگذاری؟
تویی که فعال و پرکاری می توانی بی اعتمادی اش را به خودت تحمل کنی اگر
می توانی و حاضری پیه همه چیز را به تنت بمالی آنوقت برای داشتنش برنامه بریز.
به مقصدرسیده بودم و باید پیاده می شدم صورتش را بوسیدم و از اتوبوس پیاده شدم درحالیکه هنوز یک فصل کتابم نخوانده مانده بود.
آخرین نظرات