نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم رعنا اسماعیلی
بعد از آن همه تلاش بالاخره توانست رشته مورد علاقه اش برای ارشد را قبول شود.
روز اول حدود نیم ساعتی زودتر وارد کلاس شد و همان جلو نشست.
استاد هم خیلی زود در کلاس حاضر و مشغول انجام کارهایی بود.
دختر از قبل در حین انتخاب واحد شناخت اجمالی نسبت به اسم اساتید پیدا کرده بود.
استاد سن و سال زیادی نداشت شاید حدود چهار پنج سالی بزرگتر بود، خیلی هم مرتب و آراسته بود.
نگاهی با تمسخر به دختر انداخت و گفت:
_« نمی دونم چرا بعضیا عادت دارند خودشون رو اذیت کنند، آخه بگو دختر خوب مگه مجبوری چادر سرت کنی که این همه اذیت بشی، چادر مال دوران حضرت زهراست نه برای الان، اصلا ما ایرانی ها خودمون دین داشتیم چرا باید دین عرب ها و عادات و کارهای اون ها را انجام بدیم، چرا عادت کردیم به مرده پرستی؟»
دختر که انتظار این حرف ها را آن هم از چنین شخصی نداشت روبه استاد کرد و گفت:« ببخشید با من بودید؟»
استاد گفت:« بله»
دختر هم به آرامی شروع به صحبت کرد:
_« اولا من چادرم را دوست دارم و هیچ زور و اجباری در انتخاب آن نداشتم، ثانیا حجاب زن های ایرانی در طول تاریخ یکی از کامل ترین حجابا بوده که امروز بخاطر هجوم فرهنگ بیگانه همه چیز داره جابه جا میشه، ثالثا اینکه مرده پرستی چیه؟ به نظرتون اون ها که طرفدار کوروش هستند مرده پرستند یا مایی که هنوز یه معصوم و ولی زنده داریم و منتظرشیم، از طرفی معصوم ما یک نائب و نماینده داره که در زمان غیبت از ایشون تبعیت می کنیم»، دختر نگاهی به ساعت انداخت و دیگر ادامه نداد چون که نزدیک شروع کلاس بود.
اما استاد باز گفت:« اما ما ایرانی ها…»
که دختر حرفش را قطع کرد و گفت:« استاد شما فامیلیتون چیه؟»
وقتی استاد فامیلی اش را گفت دختر باتعجب پرسید:
_«استادفامیلی شما ریشه عربی دارد پس اجداد شما عرب هستند چرا می گویید ما ایرانی ها، من خودم ایرانی اصیل هستم حتی اسم و فامیلم هم ریشه عربی ندارد، پس لطفا شما دم از ایرانی بودن و کوروش کبیر نزنید.
استاد الان هم وقت کلاسه بهتره کلاس را شروع کنیم تا آخر ترم به مشکل کمبود وقت برخورد نکنیم.»
استاد بدون هیچ حرف دیگری کلاس را آغاز کرد.
آخرین نظرات