و من اینجا از تو می نویسم…
از تویی که با هر نفسم، رنگ سبز نفس هایت را لمس می کنم…
سربند سبزی را به دست می بندم و چفیه مشکیم را مهمان شانه های خسته ام می کنم…
دمی از عمق جان می کشم و چادرم را
نوازش گر خاک پاک این زمین می کنم…
کفش از پا می رهانم و پا برهنه قدم بر سرخی این خون های مقدس می گذارم…
و این بار خون تو سرخ تر از سرخی خون من است…
که با هر نفست رنگ جنون به عاشقی این راه بخشیدی…
من، اینجا از خاکی شدن چادرم که نمی هراسم هیچ؛
خود، چادرم را مهمان تقدس خاکتان
می کنم…
خود را رها می کنم و سنگینی پاهایم را در فضای سنگین اینجا می کشانم…
مانده ام! بعد از اینجا چگونه می توان دوباره زندگی کردن را؟!
مانده ام! اگر اینها آدمی اند پس ما چه ایم و اگر ما آدمی پس اینها…
من اینجا روح تو را تنفس میکنم و با نوای ذکرت جان می گیرم…
آخرین نظرات