امروز پشت پنجره، بهار را دیدم که خرامان درکوچه ها قدم می زد، اما!
رنگ رخساره اش خبر می داد از سر درونش.
او بهار کودکی هایم نبود، چند تار مویش سپید گشته و غم در میان شکوفه هایش پنهان شده بود. با شتاب خود را به او رساندم تا بلکه او را مانند کودکی ها ببویم و ذوق هایم را به او هدیه کنم، با ترس نگاهم کرد و با گزش لبهایش گفت:
_درپی شادی و نوروز هستی یا در هیاهوی مسابقه؟
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: _مسابقه؟
با گزش لب های انارگونش گفت:
_دیگر آنروزها گذشت،
آن زمان هایی که خانه ها برای آمدنم شاد بود و خانه ها، من و تو نداشتند،
از هر خانه ای بوی گندم برشته و برنجک می آمد،
سبزه ها بی ریا سبز می شدند و
خانه ها تکانده می شدند از غصه و جدایی.
این روزها هیچ کس برای من مهیا نمی شود، همه دنبال مسابقه
بهترین ها و زیباترین های چشم و هم چشمی هستند،
ازخانه ها صدای خنده های شاد شنیده نمی شود.
سادگی های بهاری در پشت در جا مانده، خانه ها پر شده از من و ما.
هیچ کس حواسش به شکوفه های من نیست، لباس ها فاخر شده و فخر آمدن بهار گم شده.
خم اَبروهای بهار بیشترشد و غصه به چشمانش شناور. ادامه داد:
_بی خبری همسایه ها از هم با سفره های رنگین و هفت سین های بیگانه بسیار شده.
و من که ذوق بهار را از یاد بردم فقط چند شکوفه از دامانش گرفتم و در اندیشه غم های بهار به خواب رفتم.
آخرین نظرات