دست در دست دخترکم قدم زنان می رفتم، مثل همیشه پیرمرد پُشت نرده ها، صدایش بلند شد، - آی خانم، آی خانم. من بی تفاوت و خود را به نشنیدن زدم و به راه ادامه دادم. دخترم برگشت. به پیرمرد نگاه کرد و گفت: - چرا باهاش حرف نزدی’ مگه قهری؟ من خندیدم و گفتم:… بیشتر »
آخرین نظرات