اردیبهشت است، بهشت اصفهان. هر روز صبح که از خانه بیرون می زنم و پیچ کوچه را رد می کنم، به مادی که می رسم، بوی یاس امین الدوله مشامم را پر می کند. اگر نم بارانی هم زده باشد که با بوی خاک درآمیزد و آدم را به یاد خانه های خشت و گلی قدیمی می اندازد. این عطرها مرا به سال های دور می برد. حیاط خانه قدیمی مادربزرگم، حیاطی که دور تا دورش اتاق بود و کفش سنگ فرشی از آجر. درخت انجیری داشت که نردبام آرزوهایمان بود و بوته یاس بنفشی که زینت بخش موهامان. خانه هنوز هست، درختش هست، سنگ فرش آجریش هست، حتی قهوه خانه و پستو خانه اش هم، یاسش هم شاید. اما خانه به وجود صاحب خانه، خانه است. خانه بی صاحب خانه ویرانه ای بیش نیست که پا گذشتن در آن جز بغضی دردناک چیز دیگری با خود ندارد. بغضی که در این روزگار پر هیاهو، مجالی برای باز کردنش نیست. پس هر روز صبح با ولع تمام، این عطرها را بو می کشم، به خاطر می سپارم و خانه قدیمی با طاق های بلند گنبدی را، همانطور که آن روز ها بود در ذهنم می آورم; و به یاد روزی می افتم که من و خانه ام نیز تکه ای از خاطرات فرد دیگری شوم.
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
نظر از: ستاره مشرقی [بازدید کننده]
خدا رحمت کند همه ی پدربزرگ ها و مادربزرگ هارو
شما هم ان شاءالله عمر باعزت و برکت داشته باشید
نظر از: خادم المهدی [عضو]
هم زیبا نوشتید طوری که بغض گلوی آدما بگیره
و هم عکسی که گذاشتید خیلی دل انگیزه
اگر همیشه با همین دیدگاه به زندگی نگاه کنیم ، همه چیز برایمان غم انگیز میشود…
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات