نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
روزی که پدرم بود نمی دانستم روزی دیگر’ جای خالی اش کنج دیوار خانه، دلم را به لرزه وا می دارد.
روزی که لقمه های غذایش از گلوی بی صدایش پایین می رفت، نمی دانستم روزی دیگر با نبودنش لقمه های غذایم، همراه با اشک چشمانم، بلعیده
می شوند.
روزی که پدر، لباس نو بر تن می کرد و مرا در خوش پوش شدنش نظر
می خواست؛ نمی دانستم روزی دیگر در آینه او را، اما با هیبت خود، برانداز
می کنم.
روزی که پدرم نگاهش به نگاهم گره می خورد نمی دانستم روز دگر، کتاب به کتاب، و ورق به ورق در تفسیر نگاهش، کم می اورم.
روزی که پدر’ محاسن کم پشتش را به پوست صورتم می نهاد و بوسه ای نثار هوای اطرافم می کرد، نمی دانستم روزی دیگر هوای بی او، ولو با بوسه هایی بر گونه، اکسیژن کم دارد.
روزی که پدر، پدر شد و شادمانی اش را در خوشبخت شدن من، با خدا تعریف کرد نمی دانستم خوشبختی ام، بی دعای او تعریف نمی شود.
حتی حالا که در کنارم نیستی دعای تو با من است،
منی که هستی حالم را به تو مدیونم.
حتی الان که نیستی حتم دارم دعایت بیش از قبل جریان دارد اگر، رود شوم و وصل شوم به دریا.
می دانم من بی تو جز با دعای خیر تو، عاقبت به خیر نشوم پدر.
پدرم گرچه نیستی اما صدایت در کلام مادر طنین انداخته.
گرمای آغوشت نیست اما لبخند مادر گرما بخش زندگیم شده.
پدر جان خنده های بی صدا اما
دلبرانه ات نیست دگر، اما خنده های رضایت مادر از من’ در دنیا دلبری من باشد به تو در عقبا.
در پدر بودنت همین بس که لحظاتی از عمرم را با تو می اندیشم و در گذشته های شیرینم با تو قدم میزنم.
و در فرزند بودنم همین بس که همسر زندگی ات را درمی یابم،
می نگرم و می بوسم و برچشم
می گذارم.
دوستت دارم پدر و گرچه دنیا راه را برای ابراز این علاقه به تو بر من بسته _ وا حسرتا_ اما علاقه ام را نثار مادری که هست می کنم و غم نبودت را با شاد کردن او جبران می کنم.
آخرین نظرات