ساعت ده و نیم بود. خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم بقیه مبحثی که از کتابم مانده بود را برای فردا بگذارم و بخوابم. بخاطر همین بلند شدم و به اتاقم رفتم. که خواهرم گفت: _ من امشب بیدار می مونم تو سالن می خوابم می خوام فوتبال ببینم امشب بازی ایران و اسپانیاست.… بیشتر »
کلید واژه: "خستگی"
الان دقیقا شش ماهی از خواستگاری که اجازه دادم به خانه مان بیاید, می گذرد. مادرم می گفت قدمشان سنگین بود ولی من می دانستم که اشکال از آن بنده خداها نیست. اصلا حوصله خواستگار راه دادن را نداشتم, سطح توقعاتم خیلی بالا رفته بود, هرکسی که زنگ خانه مان را می… بیشتر »
سر صبحی بچه ها را به سمت طبقه پایین هدایت می کردم که جلسه اخلاق شرکت کنند؛ یکی از بچه هایی که قرار بود در نوشتن کمکمان کند و نیامده بود را دیدم. نرسیده بعد از یک سلام هول هولکی گفت: - دیشب تموم مطالبتون را خوندم خیلی قشنگه, واقعا لذت بردم. همین طورکه… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان _ ساعت دو بعد از ظهره هادی، پاشو دیگه. _ مامان بزار یکم دیگه بخوابم. مامان کیه همام، پاشو با هم پلی بازی کنیم. _مامان کجاست؟ _ چیکارش داری تو آشپزخونه است داره افطاری درست می کنه. _ الان که زوده _ آخه عصر باید بره… بیشتر »
کشتی خانواده به ناخدایی پدر، درمی نوردد دریای متلاطم روزگار، ناخدای باخدای کشتی با دستانی خسته و کمری خمیده، هم و غم اش شده ساحل آرامش برای خانواده. ای قهرمان من ! ای پدر! اندکی به چشمان خسته ات خواب را هدیه کن و آرامشی برایش بگذار. قهرمان زندگی من… بیشتر »
آخرین نظرات