همراه اقوام به مسافرت رفته بودیم. کم کم همه خانم ها چادر هایشان را درآوردند و من تنها شدم. از این که در یک جمع یکه افتاده بودم حس خوبی نداشتم؛ اما به خاطر اعتقادم به راهی که پیش گرفته بودم سنگرم را حفظ کردم. کم کم با اصرار بقیه… بیشتر »
کلید واژه: "چادر"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور دوستی داشتم که دوران دانشگاه، سرطان مادرش را گرفته بود. چادر من او را به یاد مادرش می انداخت می گفت: راه رفتن در کنار تو مرا آرام می کند، چادرت مادرم را برایم تداعی می کند بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم رعنا اسماعیلی بعد از آن همه تلاش بالاخره توانست رشته مورد علاقه اش برای ارشد را قبول شود. روز اول حدود نیم ساعتی زودتر وارد کلاس شد و همان جلو نشست. استاد هم خیلی زود در کلاس حاضر و مشغول انجام کارهایی… بیشتر »
گوشی پدرم زنگ می خورد مادر بزرگم بود که می گفت دو سه روزی می خواهیم مسافرت برویم شما هم بیایید. پدرم قبول نکرد و گفت کار دارم. می دانستم اصرار عمه ام بخاطر من و خواهرم است. خواهرم که طبق معمول خوشحال شد و قبول کرد, ولی من نمی توانستم بروم. هنوز خاطره… بیشتر »
آخرین نظرات