نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فاطمه سلیمیان
امروز عید می شود و من هنوز کاری نکرده ام،
نمیدانم شور و حال خاصی نداشتم فقط گوشی بدست بودم ،به همین وضع گذشت.
پیش خودم فکرکردم:
(نه انگار نمیشه باید یه تکونی به خودم بدم و گرنه مامان گلم کلمو کنده)
ساعاتی گذشت کم کم به سال جدید نزدیکتر می شدیم پیشنهاد رفتن به گلستان شهدا را به خانواده دادم،
خانواده با روی باز استقبال کردند؛
سر از پا نمی شناختم چون می خواستم عیدم را با شهدا بگذرانم
ولی از یه طرف دلم گرفته بود، برای اینکه نتوانستم کربلای ایران بروم.
نتوانستم خاک شهدا را با تموم وجود لمس کنم.
وقتی پایم را داخل گذاشتم ،انگار وارد قطعه ای از بهشت شده بودم.
بوی خوشی که به مشامم می رسید آرامش عجیبی را به من می بخشید.
جمعیت زیادی آنجا بود .
لحظه سال تحویل کنار شهدای مدافع حرم حال و هوای دیگری داشت.
وقتی دعای سال تحویل از بلندگوها پخش میشد قلبم به شدت خودش را به در و دیوار قفسه سینم می زد.
انگار او هم مثل خودم هیجان داشت
یک لحظه به آسمان نگاه کردم،
گفتم: آقا بیا!
بیا که این دل تاب و تحمل ندارد.
وقتی چشم هایم رو باز کردم. صدای بمب تحویل سال توی گوشم نواخته شد و من خدا را شکر کردم که امسال هم در کنار خانواده ام سال تحویل را گذراندم
و دوستان عزیزم، صحیح و سالم هستند.
سال خوبی رو برای همه خواهانم .
یا علی
آخرین نظرات