نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
روزهای پایانی است
تب شهر در خرید مردم چنان بالا رفته است
که بعضی دستشان نه،
دلشان می سوزد
نبض لحظه های آخر سال این شهر تندتر میزند و نبض قلب هایی کندتر.
چهره شهر شادمان تر میشود اما
بعضی نقاب خنده بر صورت غمگین می نهند
قدم های شهر بلندتر می شود تا برسد به سرآغاز فصل جدید
ولی پاهای بعضی خسته می شوند در این چنین دویدن های آخری.
سلول های شهر نفس می کشد و بهار را نوید می دهد
اما
سلول های بعضی از قفس تنگ تر.
شهر بوی سبزه و آجیل می دهد
و بعضی بوی سوخته دلی
دلم سفره هفت سینی می خواهد به وسعت آسمان با آینه ی دیگربین و تنگی که شکسته و ماهیانش دور تا دور قرآن حلقه زده اند و سبزه هایی پر از سیب.
در گوشه ای هم ساعت با سکه ها بازی کند و همه اهل زمین دستهایشان را ستون این سفره کنند مباد بر زمین بیفتد.
مهربانی ام آرزوست
آخرین نظرات