دست در دست دخترکم قدم زنان
می رفتم، مثل همیشه پیرمرد
پُشت نرده ها، صدایش بلند شد،
- آی خانم، آی خانم.
من بی تفاوت و خود را به نشنیدن زدم و به راه ادامه دادم.
دخترم برگشت. به پیرمرد نگاه کرد و گفت:
- چرا باهاش حرف نزدی’ مگه قهری؟
من خندیدم و گفتم:
- نه عزیزم، حالا میگه من نوشابه می خوام و نوشابه هم براش خیلی بَده.
دخترکم با خنده گفت:
- (آره مامان نوشابه برا دندوناش بَده باید دوغ بخوره و ادامه داد،
مامان اگه تو رفتی اینجا وقتی پیر شدیا هی نگی نوشابه می خوام،
من برات دوغ می یارم می ترسم دندونات خراب شه)
تعجب کردم و گفتم:
- من برم این تو!؟
جواب داد:
-( آله خودت گفتی آدم پیرا میرن اینجا)، و با انگشت به آن سوی حصار و نرده اشاره کرد.
بله دقیقا به سرای سالمندان’ و جالب تر این که جواب سوالش را از من به خاطر سپرده بود.
چند هفته قبل از من در مورد این که اینجا کجاست پرسیده و جواب سرسری من که اینجا خونه آدم های پیر هست که نمی توانند غذا درست کنند و دکتر بروند، شده بود ملکه ذهن پویای دخترم.
دقیقا همان جواب را امروز از زبان کودکانه اش شنیدم .
آخرین نظرات