در ساعتی که خورشید گیسوانش را به سمت غروب می بافت و به خوابگاه ارغوانی اش می شتافت، دلم هوایی جز هوای رهایی نمی یافت
و سراسر وجودم در پی دم و بازدم های پایانی روز، رو به قبله نشسته بود.
به قبرستان نظری انداختم، و آواز بلند خاموشِ ساکنانش را، خط به خط بر لوح وجودم حک کردم.
چه ساکنانی و چه منزلگاهی!
گل ها و درختان در گوشه گوشه اش نما می کنند
اما ساکنانی که هیچ نمی پندارند از این سنگ های سرد و رنگ های سبز؛
خفتگانی که فقط با طنین روح بخش فاتحه ای، سر از پای نمی شناسند؛
آنانی که روزی جلال و جبروت دنیایی را با هیچ برابر نمی دانستند،
امروز فقط تمنایی جز صلوات و چند آیه از قرآن ندارند.
چه زود دیر می شود و چه دیر زود!جایگاهی که ما هم به آن محتاجیم و طنینی که به آن، شوریده حال.
پروردگارا، بیامرز بندگانت را،
و ببخش این آفریده های مغرورت را.
آخرین نظرات