نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
_ ساعت دو بعد از ظهره هادی، پاشو دیگه.
_ مامان بزار یکم دیگه بخوابم. مامان کیه همام، پاشو با هم پلی بازی کنیم.
_مامان کجاست؟
_ چیکارش داری تو آشپزخونه است داره افطاری درست می کنه.
_ الان که زوده
_ آخه عصر باید بره مدرسه من، امروز جلسه اولیا مربیان داریم. هادی با حالت تعجب گفت:
_ ما هم صبح جلسه داشتیم. گفتم: خب گفت:
_ دیشب هم که داشت سحری درست می کرد یعنی کلا نخوابید؟ گفتم: _ مامانو میگی؟ ادامه داد:
_ بعد از نماز صبح هم لباسای بابا رو اتو کرد. گفتم:
_ تو مگه خواب نبودی؟ انگار که مچش را گرفته باشم از جایش بلند شد و گفت:
_هیس می خواستم به زور بفهمم چرا صبح نخوابیده دوباره ازش پرسیدم:
_ خب چرا بیدار موندی؟ گفت: _می دونم پنج شنبه ها صبح، وقت پلی بازی کردن نیست ولی خوابم نمی اومد، مامان که مدرسه من جلسه داشت بابا هم داشت می رفت سرکار، فقط یکم بازی کردم هما، بعدش زود خوابیدم. گفتم:
_ ولی مامان از دیشب تا حالا خسته نشده؟ هادی گفت:
_ فکر کنم روزه نیست. من هم گفتم: آره من هم فکر می کنم روزه نباشه. یه دفعه صدای مامان آمد که بالای سر جفتمان ایساده بود. گفت:
_ هما این را بخور ببین شور نشده؟
آخرین نظرات