سوار اتوبوس احمد آباد -میدان جمهوری بودم. اتوبوس نو، با صندلی های پارچه ای و نرم و مجهز به کولر بود. آن قدر فضا خوب بود که خواب سراغم آمد. هرطور بود مقاومت کردم و نخوابیدم. ایستگاه آخر که می خواستم از اتوبوس پیاده شوم، دختری را دیدم که روی صندلی… بیشتر »
کلید واژه: "روزه"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان یادش بخیر اون وقت ها که مهدی بود؛ هرکس برای سحر زودتر بلند می شد یک امتیاز مثبت می گرفت. آخر هفته ها هم، امتیازها را جمع می کردیم و هرکس برنده می شد طبق نظر او می رفتیم تفریح و گردش. سرم را تکان دادم، تا خاطرات… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان _ ساعت دو بعد از ظهره هادی، پاشو دیگه. _ مامان بزار یکم دیگه بخوابم. مامان کیه همام، پاشو با هم پلی بازی کنیم. _مامان کجاست؟ _ چیکارش داری تو آشپزخونه است داره افطاری درست می کنه. _ الان که زوده _ آخه عصر باید بره… بیشتر »
(((تو))) رمضانِ دلِ مني…. بايد روزه ي سكوتِ نبودت را بگيرم (اللهم عجل لوليك الفرج) بیشتر »
نزدیک موسسه که رسیدم وجیهه را دیدم که قدم زنان حرکت می کرد در حالی که سرش را به طرف درخت توت همسایه که از دیوار پایین آمده بود چرخانده بود. گفتم: _ سلام فکرنمی کنی کلاس دیر شده؟ نگاهش از درخت توت به طرف من برگشت و گفت: _ سلام (وای اگه بدونی چقدر… بیشتر »
آخرین نظرات