سیزده روز می گذرد از ماه رجب و روز شکافته شدن دیوارخانه خدا
و پناه دادن به زنی که می خواهد علی(ع) را به دنیا هدیه کند.
و او پا به دنیایی پُر از جهل و نادانی می گذارد.
علی؛ شهری که تمام نیکی ها و اَبدیت ها به او ختم می شوند،
ورودی های این شهر، راه بندان ندارند برای ورود پاکی ها و نیکی ها.
اگر تمام روزهای سال را به یکی از خصلت های او اختصاص دهند باز هم روزهای سال در مقابلش کم می آورند. روزی برای همسرانه هایش، روزی برای جنگاوریش، عدالتش، مدیریتش، مدبریش، علمش، عالم بودنش،
پدرانه هایش و…
پدرانه هایش را به روز میلادش مربوط می کنند
اما دریغا که آن یک روز هم بسیار کوتاه است برای شمردن پدرانه هایش در لحظه لحظه عمر دنیایی اش.
پدربودنش برای خانواده اش نبود، حتی برای یتیمان زمانش هم نبود.
پدر بودن علی برای تمام اعصار و قرون تا ابد ادامه دارد و ای کاش ما درک کنیم و بیابیم معنای پدر بودن آن والا مقام را.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم لیلا باباربیع
با ذکر علی کعبه دل آرام شد
هررو نفسی از شم اوالام شد
بر روز ازل حیدر کرار گلستان
قاصد نور دگر از فلق کام شد
زد رخصت از غیب زد امان
باز آمده مولود نبی آرام شد
هر دم به فلک وصل ز حرمانت
آرا گه لطف و نظر باز آرام شد
تا در یگانه قبیله بنت اسدالله
بر کعبه مقصود دلی آرام شد
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
روزی که پدرم بود نمی دانستم روزی دیگر’ جای خالی اش کنج دیوار خانه، دلم را به لرزه وا می دارد.
روزی که لقمه های غذایش از گلوی بی صدایش پایین می رفت، نمی دانستم روزی دیگر با نبودنش لقمه های غذایم، همراه با اشک چشمانم، بلعیده
می شوند.
روزی که پدر، لباس نو بر تن می کرد و مرا در خوش پوش شدنش نظر
می خواست؛ نمی دانستم روزی دیگر در آینه او را، اما با هیبت خود، برانداز
می کنم.
روزی که پدرم نگاهش به نگاهم گره می خورد نمی دانستم روز دگر، کتاب به کتاب، و ورق به ورق در تفسیر نگاهش، کم می اورم.
روزی که پدر’ محاسن کم پشتش را به پوست صورتم می نهاد و بوسه ای نثار هوای اطرافم می کرد، نمی دانستم روزی دیگر هوای بی او، ولو با بوسه هایی بر گونه، اکسیژن کم دارد.
روزی که پدر، پدر شد و شادمانی اش را در خوشبخت شدن من، با خدا تعریف کرد نمی دانستم خوشبختی ام، بی دعای او تعریف نمی شود.
حتی حالا که در کنارم نیستی دعای تو با من است،
منی که هستی حالم را به تو مدیونم.
حتی الان که نیستی حتم دارم دعایت بیش از قبل جریان دارد اگر، رود شوم و وصل شوم به دریا.
می دانم من بی تو جز با دعای خیر تو، عاقبت به خیر نشوم پدر.
پدرم گرچه نیستی اما صدایت در کلام مادر طنین انداخته.
گرمای آغوشت نیست اما لبخند مادر گرما بخش زندگیم شده.
پدر جان خنده های بی صدا اما
دلبرانه ات نیست دگر، اما خنده های رضایت مادر از من’ در دنیا دلبری من باشد به تو در عقبا.
در پدر بودنت همین بس که لحظاتی از عمرم را با تو می اندیشم و در گذشته های شیرینم با تو قدم میزنم.
و در فرزند بودنم همین بس که همسر زندگی ات را درمی یابم،
می نگرم و می بوسم و برچشم
می گذارم.
دوستت دارم پدر و گرچه دنیا راه را برای ابراز این علاقه به تو بر من بسته _ وا حسرتا_ اما علاقه ام را نثار مادری که هست می کنم و غم نبودت را با شاد کردن او جبران می کنم.
کشتی خانواده به ناخدایی پدر،
درمی نوردد دریای متلاطم روزگار،
ناخدای باخدای کشتی با دستانی خسته و کمری خمیده، هم و غم اش شده ساحل آرامش برای خانواده.
ای قهرمان من ! ای پدر!
اندکی به چشمان خسته ات خواب را هدیه کن و آرامشی برایش بگذار.
قهرمان زندگی من پدر،
روزهایی که ساک خاکی را روی دوش میگذاشتی و پوتین به پا عازم میدان جنگ می شدی را به یاد دارم.
آن روزها تلفنی درکار نبود و من از ستاره ها جویای احوالت می شدم،
وقتی برمی گشتی و ما را در آغوش
می گرفتی و کنسروها و بیسکوییت های سهمیه ات را برایمان
می آوردی، طعم تلخ اضطراب و دوری به باد سپرده می شد.
بعد از جنگ هم بسیار کم می دیدمت زیرا شبانه روز در کارخانه کار
می کردی تا خانه کوچک مان را به اتمام بنایی برسانی.
قهرمان من ای پدر،
خسته و خمیده ام،
زیبا روز رابه نامت گذاشتند، میلاد مرد بزرگ تاریخ.
و صد سلام بر آن الگوی پایداری و تلاش.
پدرم دستانت را در دست من بگذار و چشمانت را برهم بگذار،
بدان روزهای کار و تلاش پایانی ندارد،
اماشیرینی دارد.
خستگی های خانواده را با بودنت شیرین می کنی و با دستان پینه دار و خسته ات، طعم بهاری را جاویدان.
ای ناخدای با خدای عاشق، همیشه می ستایمت و دوستت دارم و شاکر خداوند برای وجودت هستم.
ای خدای مهربان، ناخدای زندگی من را همیشه درسایه لطف و مهربانیت ،سلامت و سرزنده نگاهبان باش.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم زینب زمانی
به راستی اگر آدم حتی کارهای سخت را با عشق انجام دهد برایش لذت بخش می شود.
امروز داشتم خانه را مرتب می کردم،
بچه ها واقعا ریخت وپاش می کنند طوری که هرچه جمع وجور می کنی تمام نمی شود.
از یک طرف توی دلم دعوایشان می کردم؛
از طرف دیگر با عشق مرتب می کردم و
یاد جمله ای افتاده بودم که جایی شنیده بودم:
خدا را شکر می کنم که خانه ریخت و پاش می شود این یعنی من بچه های سالمی دارم که شیطنت می کنند.
خدا را شکر می کنم که ظرف هایم کثیف می شود، این یعنی ما چیزی برای خوردن داریم.
و خدا را شکر که صدای خروپف می شنویم یعنی سایه پدر بالای سرمان هست.
پس خدایا تمام این زحمات و به ظاهر سختی ها را به جان می خرم و بابت تک تک شان شاکرت هستم.
امید که توان بندگیت را داشته باشم….
الان ساعت نه و نیم شب است که بدرقه مسافر کربلایم شدم.
همسر عزیزم، از جانب من و فرزندانت نائب الزیاره باش…
خدای مهربانم، مسافرکربلایم را به تو
می سپارم…
همه رفته اند…
پدرم، برادرم، همسرم، پدرهمسرم….
خدا پشت و پناهشان
امید که من جا مانده نیز روزی لایق زیارت حسین(ع)شوم.
آنان رفته اند و من دلم را در چمدان هایشان گذاشته ام تا بلکه سهمی از زیارت داشته باشم.
آن روزها حداقل سالی یک بار به مشهد
می رفتیم ولی حالا سه سالی هست که سعادت یا بهتر بگویم لایق زیارتی حتی نزدیک هم نبوده ام.
نکند فراموش شده ام ….
آری خودم را فراموش کرده ام…
و این بار از ته دل صدایشان می زنم:
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)
امید که بطلبید.
آخرین نظرات