نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
یادش بخیر اون وقت ها که مهدی بود؛ هرکس برای سحر زودتر بلند می شد یک امتیاز مثبت می گرفت. آخر هفته ها هم، امتیازها را جمع می کردیم و هرکس برنده می شد طبق نظر او می رفتیم تفریح و گردش. سرم را تکان دادم، تا خاطرات گذشته را برای چند دقیقه ای هم که شده از خود دور کنم و به کارهایم برسم. رفتم روبروی اجاق گاز ایستادم. زیر قابلمه را روشن کردم تا غذا گرم شود. بازهم یاد مهدی افتادم می آمد بالا سرم می گفت:
_ مادرها که روزه نمی گیرند برو کنار خودم گرم می کنم. من هم می گفتم پدرها که روزه نمی گیرند و آرام از آشپزخانه بیرونش می کردم. به خودم که آمدم لبخند روی لب هایم بود. از آشپزخانه بیرون آمدم؛ به ساعت نگاه کردم نیم ساعت تا اذان وقت داشتیم. رفتم بالای سر علی، می خواستم بیدارش کنم؛ اما به قدری معصوم خوابیده بود که دلم نمی آمد.
به سر تا پایش نگاه کردم، طرز خوابیدنش شبیه پدرش بود. مهدی هم یک دستش را می گذاشت زیر سرش و پاهایش را هم توی شکمش جمع می کرد. آرام کنار علی نشستم، صورتش را بوسیدم و بلند شدم که از اتاقش بیرون بروم. اما علی صدایم کرد.
_ مامان همان طور پشت به علی گفتم:
_ جان مامان بیدار شدی؟ _ بابا را خواب دیدم؛ به من گفت:
_ پاشو سحر شده مامان دلش نمی آد بیدارت کنه. گفت به مامان بگو مامانا که روزه نمی گیرن. باورم نمی شد این را می دانستم که هر وقت یاد خدا می افتیم و اشکی می ریزیم در واقع خداست که اول به یاد ما بوده و دلتنگ ما. اما نمی دانستم مردهای از جنس خدا هم، همین طورند. یعنی توی تمام مدتی که تو آشپزخونه به مهدی فکر می کردم، اون زودتر از من به یادم بود و کنارم بود؟! درسته که بعد از شهادتش دیگه ندیدمش حتی تو خواب، ولی انگار پررنگ تر از روز های زنده بودنش، الان کنارم است. اشک هایم را پاک کردم و رویم را بسمت علی برگرداندم. بغلش کردم و آوردمش توي آشپزخانه. گذاشتمش روی اپن. بینی اش را گرفتم و گفتم:
_ که مامانا روزه نمی گیرن هان؟ پس کی سحرها از خواب بیدارت می کنه؟ اگر روزه نمی گرفتم که الان خواب بودم شیطون. علی هم بینی من را گرفت و گفت: _ آخه بابا می گفت. همین جور که بینی اش را بالا پایین می کردم گفت:
_ آخ دردم می آد مامان. من هم گفتم: _ حالا بابات یه چیزی گفت؛ شوخی کرده. علی بینی من را رها کرد؛ دست من را هم از روی بینیش آرام کنار زد و گفت: _ نخیرم بابا گفت:
_ درسته که تو نمی بینی مامان غذا می خوره و فکر می کنی روزه است، اما خدا هر روز داره بهش غذای بهشتی می ده. غذاهای بهشتی هم دیده نمی شن و تو نمی بینی. تند تند گفت:
_ مامان خیلی بدی تنهایی می خوری. ماتم برده بود نمی دانستم چه به او بگویم. خودم هم نیاز داشتم در مورد این حرف مهدی فکر کنم. علی را از روی اپن گذاشتم پایین و گفتم:
_ خوب پدر و پسر، پشت سر مامان حرف می زننا. و رفتم زیر گاز را خاموش کردم؛ ولی سنگینی نگاه علی را از پشت سر حس می کردم. به سمتش برگشتم، دست هایش را گرفتم و دو زانو روبروش نشستم.
بوسیدمش و گفتم:
_ این بار که بابا مهدی را خواب دیدی بگو مامان گفت:
_ نذار لوت بدم باباها هم روزه نمیگیرندها ؟! خندیدم و بغلش کردم و ادامه دادم:
_ علی مامان، مامانا وقتی با زبون روزه نماز می خونن و بچه هاشونو دعا می کنن خدا هم بهشون غذای بهشتی می ده تا بخورن. ولی غذاش تنده. گریه شون می گیره. غذای خدا را مامانا هم نمی تونن ببینن. فقط هر وقت گریه شون بگیره می فهمن خدا بهشون غذا داده. علی بوسم کرد و گفت:
_ پس از این به بعد بچه ها هم روزه نمی گیرند…
آخرین نظرات