نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: فاطمه تمام تلاشم برای رسیدن به گلستان شهدا بود؛ انرژی قوی، مرا به خود جذب می کرد. وقتی رسیدم دیدم از سردی هوا و بارش نم باران لایه یخی نازک روی زمین را پوشانده؛ اما هیچ چیزی نمی توانست مرا از تصمیمم باز دارد. با سلام به… بیشتر »
کلید واژه: "#شهدا"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکارخانم فاطمه سلیمیان - پسرم زود لباساتو بپوش تا به استقبال پدرت برویم! پسرک دوان دوان به اتاق خود پناه برد و لباس هایش را بر تن کرد. مادر وقتی که پسرک از جلوی چشمانش محو شد نم اشک، چشمانش را گرفت و با خود زمزمه سر… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکارخانم فاطمه سلیمیان در این واپسین روز های سرد زمستانی که هر لحظه به ولنتاین نزدیک می شویم. کسانی هستند که همچون مور و ملخ در کف شهر پرسه می زنند تا هدیه ای بیابند. دخترانی که عشوه در صدا می ریزند و پشت گوشی می… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ فاطمه به ساعتم نگاهی انداختم، لحظه ها رویایی بود وزش باد پائیزی، برگ های رنگانگ را از روی شاخه های بلند درختان استوار، در آسمان پراکنده می ساخت و خیابان را مانند لحظه های جشن تولد که کاغذهای رنگی برزمین فرو می ریزد جذاب و… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ فاطمه صدای آشنایی او را به خودش آورد: _ تنها نشسته ای؟ آرام گفت: _هیچ کسی با خدا تنها نیست. منتظر کسی هستی؟ _مگر کار منتظر جز انتظار است؟ چه خوب شد که آمدی. آمدنت همیشه به موقع است. با لبخندی گفت: _ رد می شدم دیدم حال و… بیشتر »
آخرین نظرات