نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: فاطمه
تمام تلاشم برای رسیدن به گلستان شهدا بود؛ انرژی قوی، مرا به خود جذب می کرد. وقتی رسیدم دیدم از سردی هوا و بارش نم باران لایه یخی نازک روی زمین را پوشانده؛ اما هیچ چیزی نمی توانست مرا از تصمیمم باز دارد. با سلام به شهدا قدم های محکمی برداشتم؛ درحالی که صلوات می فرستادم بر سر چندشهید و نهایتا به مزار پاک شهیدِ مداح، شهید تورجی زاده رفتم و گفتم: _کمکم کنید گم شده ام را پیداکنم؛ هیچ نشانی از او ندارم؛ فضای گلستان شهدابزرگ است و توانم کم. واقعا نیاز به عنایت شما شهدا دارم. باگفتن بسم الله الرحمن الرحیم آرام قدم برداشتم و در دل گفتم: _ از کدام طرف بروم، ازکجاشروع کنم؟ حیران بودم. نمی دانم چرا به سمت خیمه کشیده شدم. هنوز زیاد فاصله نگرفته بودم که ناگهان سرم را به سمت چپ برگرداندم؛ به سمت مزار شهید مداح نگاه کردم و آرام سرم را به سمت عکس های شهداگرداندم که یک تصویر بانو در آن میان دیدم. با خودم گفتم: _ باورکردنی نیست که به این سرعت شهیده ام را پیداکرده باشم. مصمم گام برداشتم و از پله ها بالا رفتم با شهیده می گفتم: _ می آیم فاتحه می خوانم و شماکمکم کنید که… هنوز جمله ام تمام نشده بود که تصویر آشنا مرا متعجب کرد. هنوز باورم نمی شد؛ روی مزار را خواندم. بله، درست بود؛شهیده زینب(میترا) کمایی. چقدر مهمان نواز چقدر به قولی… دل کوچلو و چه باصفا. روی زمین نشستم. دیگر زبانم بند آمده بود و فقط نگاهش می کردم. زینب جان دوستت دارم و دلم برایتان تنگ شده مرا بطلبید و حوائجمان را برآورده به خیر فرمایید. یاعلی مدد
آخرین نظرات