نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکارخانم فاطمه سلیمیان - پسرم زود لباساتو بپوش تا به استقبال پدرت برویم! پسرک دوان دوان به اتاق خود پناه برد و لباس هایش را بر تن کرد. مادر وقتی که پسرک از جلوی چشمانش محو شد نم اشک، چشمانش را گرفت و با خود زمزمه سر داد… پسر از شلوغی فرودگاه به وجد آمده بود و پیش خود فکر می کرد: _چرا گریه می کنند؟ یعنی آن ها هم مثل من از دوری پدرشان احساس دل تنگی می کنند؟ ولی خوب من مردی شدم برای خودم، پدر همیشه می گوید مرد که گریه نمی کند، آخ پدر نازنینم پس کی می آیی؟ دلم برایت تنگ شده. دوباره چشمانش را به دور فرودگاه گرداند؛ زنی را دید که چادر بر سر افکنده و شانه هایش از شدت گریه به لرزه افتاده است. زن جوانی را دید که نوزادی را در آغوش گرفته و روضه ی حضرت زینب برای دختر شیر خوارش نجوا می کند. پسری را می بیند که در گوشه ای با آن قد نیم وجبی اش در کنار مادرش زانو زده و غم زده به زمین نگاه می کند… تا آمد از مادرش بپرسد که پدر کی می آید یکی فریاد زنان گفت: _شهدا را آوردند. همه به سمت هواپیما یورش بردند. آخر طاقتش طاق شد با لحن پرسشی گفت: _پس پدر کجاست؟ مادر با چشمان به خون نشسته پسر را نزدیک تابوت، که پرچم ایران به دور آن کشیده بودند، برد. همان طور که گریه اش شدت گرفت پا کوبان پرسید: _با توام پدر من کو؟ چرا آن قدر دیر کرده است؟ خسته شدم. ناگهان چشمانش به عکس پدر بر روی تابوت افتاد؛ زانوانش تاب نیاورد؛ به زمین افتاد؛ خود را کشان کشان به تابوت رساند. صدای گریه و ناله از هر طرف به گوش می رسید، تازه به عمق فاجعه پی برد. پدری بی سر، پدر رشیدی که بی سر در تابوت جای گرفته بود. مادر پسرک را در آغوش گرفت، او همان طور که برای قهرمانش ضجه می زد گفت: _ولم کن درسته نمی تونم صورتش را ببوسم ولی می توانم بوسه بر گلویش بزنم. همه آنها شب مهمان مادری قد خمیده بودند؛ چه عاشق بودند… لحظات عاشقانه ای با مادرشان، یکی از ناحیه ی پهلو به شهادت رسیده و یکی بی سر غرق در خون با لباسی پاره پاره شهادت را لبیک گفت…
بوسه ای بر گلو
آخرین نظرات