نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ فاطمه
صدای آشنایی او را به خودش آورد: _ تنها نشسته ای؟ آرام گفت: _هیچ کسی با خدا تنها نیست. منتظر کسی هستی؟ _مگر کار منتظر جز انتظار است؟ چه خوب شد که آمدی. آمدنت همیشه به موقع است. با لبخندی گفت: _ رد می شدم دیدم حال و هوای خوبی داری آمدم فیض بگیرم. او که دوستش را محرم می دانست گفت: _چند وقتی هست شرمنده ام؛ از این که تاکنون کاری برای امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)انجام نداده ام. با خنده ی همیشگی اش پاسخ تکان دهنده ای داد گفت: _این همه کار روی زمین مانده؛ برخیز کاری انجام بده؛ منتظرچه چیزی هستی؟ _آخه؟ _آخه نداره؛ زانوی غم بغل گرفتن کاری پیش نمی برد؛ خودت را در سختی ها بینداز؛ ببین چه برایت سخت است از همان شروع کن. _یعنی؟ همین طور که در چشمانم خیره شده بود گفت: _سرباز سر می بازد و مولا دل می نوازد؛ سرباز خودش موقعیت شناس و بعد عمل می کند؛ آتش به اختیار است. بلند شد و درحالی که نگاه اش قلبم را جلا می داد گفت: _خیلی کار دارم وقتم کم است حلالم کن. هنوز در فکر آن جملات ناب بود و با نگاه اش رفتن دوست صمیمی اش را بدرقه می کرد تا اینکه از افق دید اش محو شد. چندی بعد خبر اسارت اش را از اخبار شنید. تازه دریافت رمز آن کلام دلربا را. بله؛ خبر شهادت این شهید سر بلند همه را از خواب غفلت بیدار کرد.
آخرین نظرات