نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
کلافه و خسته منتظر اتوبوس ایستاده و دعامی کردم که زودتر بیاید. بعد از ربع ساعتی چشم به خیابان دوختن، بالاخره هیکل زرد آن در سیاهی خیابان خودنمایی کرد و مثل همیشه آهسته خود را به ایستگاه رساند و به استراحت پرداخت. من هم کُفری از توقف، سوارشدم. به هرحال چاره ای نداشتم و برای رسیدن به خانه، مجبور به کشیدن ناز، و گوش به فرمان بودن آن هیکل زردرنگ بودم. صندلی جلو را به رسم پیش بودن، اختیار و خسته روی آن نشستم و لحظه های سخت انتظار برای حرکت چه دیر می گذشتند! چهره های دیگرمسافران را می دیدم و در خیال با افکار آن ها گشت و گذار می کردم. چهره ای آشنا سوار اتوبوس شد اما توجهی به من نکرد و در ته اتوبوس جا خوش کرد؛ دختر یکی از اقوام دور و دانشجوی دانشگاه. تعجب کردم چرا کارت نزد؟
حساب را بر فراموشی گذاشتم و پیش خود گفتم:
_ موقع پیاده شدن یادآوری می کنم. در پایان ایستگاه و بعد از پیاده شدن، ناگهان چشمش به من افتاد و سلامی گرم کرد. من جواب سلام او را گرم تر دادم و اشاره به اتوبوس کردم و گفتم:
_ بالاخره رسیدیم و او تاییدکنان به راه افتاد. در مسیر پیاده روی از من پرسید:
_ سرکارمی ری؟ من با تکان دادن سر گفتم:
_ نه بابا. خودش ادامه داد:
_ برای مردها هم کار نیست چه برسد به زن ها و محکم ادامه داد، این دولت مردم را بدبخت کرده و مردم هیچ کار نمی توانند بکنند. کمی نگاهش کردم و گفتم:
_ خدا برای قومی که خودشون به حال خودشون دلسوز نباشند کاری نمی کنه. تایید کرد و گفت:
_ اون که صد در صد. من گفتم:
_ حق الناس یکی از کارهایی هست که دلسوزی را نشان می دهد. با تعجب گفت:
_ خوب آره اما چه ربطی داره؟ جواب دادم:
_ عزیزم شما امروز کارت اتوبوس نزدی و اگه صدتا مثل شما یه کار کوچیک را ازش بگذرند می دونی چه هزینه ای روی دوش بقیه مردم می افته و بعد این زنجیر ادامه دار می شه و هیشکی به حق الناس اهمیت نمی ده و باعث اون رو دولت می دونن. سرش را پایین انداخت و گفت:
_ آره مخصوصا بلیط نزدم، آخه از راننده لجم گرفته بود. اما قول می دم دفعه بعد جبران کنم. به سر کوچه رسیدیم و من تعارف به خانه کردم و او تشکر کرد و رفت.
آخرین نظرات