درباره تاثیر دوست زیاد شنیده بودم، درباره کنعان و سگ اصحاب کهف داستان ها خوانده بودم، فیلم های زیادی هم در این باره دیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن.
هیچ وقت فکرنمی کردم یک نفر بتواند آن قدر رویم اثر بگذارد که حتی مانند او صحبت کنم، فکرکردن و رفتارکردن که جای خود دارد.
قضیه از جایی شروع شد که من سطح سه قبول شدم و با فاطمه که از قبل آشنایی مختصری داشتم صمیمی شدم. فاطمه تا قبل از ازدواجش تهران زندگی می کرد. به خاطر همین لهجه خاصی نداشت و گاهی به شوخی لهجه ما را تقلید می کرد و اسباب خنده ما را فراهم می کرد.
تا اینکه من متوجه شدم کلمه ای را به کار می برد که جزء لهجه اش حساب می شود:
وقتی مطلبی را کشف می کرد و می خواست برای ما توضیح دهد جمله اش را با یک کلمه شروع می کرد:
میگه ها
یک بار که لهجه ما را تقلید می کرد کشفم را گفتم و او انکار کرد.
من هم سر مباحثه که بیشتر از این کلمه استفاده می کرد، مچش را گرفتم حالا هر وقت این کلمه را تکرار می کرد کل گروه مباحثه بهم می ریخت.
تا روزی که برای کنفرانس فمنیسم رفته بودم بحث خیلی سختی بود.
برای اینکه بچه ها متوجه شوند یکبار از روی درس می خواندم و بار دیگر برداشتم را از متن می گفتم.
در یکی از این توضیح ها بی آنکه بفهمم کلمه معروف فاطمه را تکرارکردم.
ناگهان با شلیک خنده گروه مباحثه ام روبرو شدم.
گاهی فکر میکنی تافته جدا بافته هستی، با بقیه فرق میکنی.
گاهی فکر می کنی چیزهایی که
می گویند مربوط به دیگران است به تو ربطی ندارد.
اما سربزنگاه متوجه می شوی که تو هم، جزء این عالمی و مثل بقیه از این امور مبرا نیستی.
موضوع: "نویسنده: ریحانه علی عسکری"
آیینه از دستش نمی افتاد, حتی وقتی حرف می زد هم خودش را در آیینه چک می کرد.
کم کم کارش از آینه هم گذشت و در هر چیزی که تصویرش را منعکس می کرد نگاه می کرد.
اعتماد به نفس خیلی پایینی داشت. به تازگی تبلیغات جديد انواع عمل های زیبایی رادیده بود و مصر
بود که حداقل یکی از آن ها را انجام بدهد. خیلی سعی کردم او را از این کار منصرف کنم ولی انگار نه انگار.
بلاخره وقت دکتر گرفت و از آنجا که من تنها دوستش بودم از من خواست همراهي اش كنم.
اول نمی خواستم قبول کنم ولی می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد, بخاطر همین قبول کردم.
خانم دکتری که قرار بود کار تزریق ژل را برایش انجام دهد قرار را در بیمارستان امید گذاشت.
مسیر طولانی بود و من مجبور شدم همراه خواهرم که وسیله نقليه شخصي داشت به بیمارستان بروم.
خواهرم در سالن منتظر ماند و من و دوستم به اتاق خانم دکتر رفتیم. دکتر چند بار آمپول بی حسی را در لثه های دوستم فرو کرد, حتی از تصور آن هم حس بدی به من دست می داد.
نمی دانستم او چطور تحمل می کرد. بعد با سرنگ دیگری ژل را به لب های او تزریق می کرد.
همانطور که با لب های آویزان به این صحنه نگاه می کردم احساس مي کردم که دوستم دست هاي مرا
محكم گرفته است و با هربار وارد شدن سرنگ به صورتش، دستهایم را می فشرد.
دکتر هم با دستمالی، خون هایی را که از محل سرنگ بیرون زده بود پاک می کرد. پرسیدم: «انگار درد
داره. مگه بی حس نیست؟»چشمانش را باز وبسته کرد كه یعنی درد دارد.
تقریبا آخر کار بودیم که صدای جیغ و گریه بلند شد دستم را از دستانش بیرون کشیدم و از اتاق بیرون آمدم.
بیمارستان امید, بیمارستانی مخصوص بیماران سرطانی بود مثل اینکه یکی از مریض ها جان به جان آفرین تسلیم کرده بود وحالا خانواده اش بیمارستان را روی سرشان گذاشته بودند.
حالم بادیدن پسر بچه سرطانی, که هیچ مویی در سر وصورتش دیده نمیشد و با مظلومیت به من خیره شده بود بدتر شد.
به اتاق برگشتم و کمک کردم دوستم از تخت پایین بيايد. رنگ لب هایش به وضوح سیاه شده بود و سرگیجه داشت.
با سختی به سالن انتظار و پیش خواهرم رفتیم. خواهرم تحت تاثیر فضاي بيمارستان و فوت آن بيمار گریه می کرد سرش را بلند کرد و گفت: شما که تغییر نکردید
با ناراحتی اضافه کرد:
“اینجا مردم برای سلامتیشان با مرگ دست وپنجه نرم می کنند آنوقت شما قدر سلامتی, که هدیه
خداست را نمی دانی و چون فکر می کنی زیباتر می شوی سلامتی ات را به خطر می اندازی وقتی سلامتی
ات از دست رفت شايد آن وقت قدرش را بداني!”
روی صندلی اتوبوس نشسته بودم. صندلی من پشت به خیابان بود و به راننده دید نداشت.
غرق افکارم بودم که صدایی بلند گفت:
-(آقای راننده می خوام برم باغ غدیر کجا باید پیاده بشم)
با خودم گفتم:
خب از یکی از خانم ها می پرسید. بایدحتماصدایش را روی سرش بیندازد.
-راننده گفت: باید دروازه دولت پیاده شوید.
مسیرش با من یکی بود. وقتی خواستم پیاده شوم خانم را دیدم.
خدایا!
زنی بود با چادر مشکلی ملی، پلاستیک خیلی بزرگ مشکی در دست راستش، و عصای سفیدی در دست چپش.
زنی چادری کمکش کرد تا پیاده شد.
از قضاوت عجولانه ام خجالت کشیدم و چون هم مسیر بودیم با آنها راهی شدم.
خانم چادری که سر پلاستیک را کمکش گرفته بود، تا رد شدن از خیابان کمکش کرد.
می خواست بقیه راه را هم بیاید که من گفتم:
-مسیرتان دور می شود،خودم کمکشان می کنم.
سر پلاستیک را دستم گرفتم پلاستیک فوق العاده سنگین بود، با اینکه دوتایی حملش می کردیم دستانم به گز گزافتاده بود.
نگاهی به داخلش انداختم پر از لباس بود پرسیدم:
-وسایل کارتان است؟
-جواب داد: بله
به سختی جلو می رفتیم. راه پنج دقیقه ای هر روز، یک ربع طول کشید.
در طول مسیر دایم تشکر و اظهار شرمندگی می کرد.
بلاخره به اتوبوس رسیدیم.
سوار شدم وسایلش راگوشه ای گذاشتم.
به خانمی که هم مسیرش بود سپردمش.
وقتی خواستم خداحافظی کنم باز هم اظهار شرمندگی کرد.
سوار اتوبوس خودم شدم، در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود. اگر کسی نبود یک دل سیر گریه می کردم
دو احساس مختلف داشتم:
شرمنده بودم که چرا من و امثال من کاری برای این افراد انجام ندادیم.
که زنی پابه سن گذاشته با وجود نابینایی باید کار کند.
از طرفی هم از شخصیتش خوشم آمده بود. زنی که سن بالا و نقص بیناییش را بهانه ای برای تن پروریش نکرده بود.
آن قدر عزت نفس داشت که بخواد دسترنج خودش را بخورد و دستش را جلوی خلق خدا دراز نکند.
هر چه به ماه های آخر بارداریش می رسید ترسش هم بیشتر می شد, نگاهش کردم و گفتم:
- خدابزرگ است چرا اینقدر نگرانی؟ گفت اگر بدانی بچه اولم که دختر شد, چه بلاهایی سرم آوردند, به من حق می دهی.
تا چند روز دنبالم نیامدند. بچه را دوست نداشتند. گوشه و کنایه هایی که من از مادر شوهرم شنیدم اعصاب فولادین می خواهد.
اگر این یکی هم دختر شود نمی توانم تحمل کنم .
ترسیدم از خوابی که در موردش دیده بودم بگویم. در خواب من, بچه او دختر بود.
معمولا عین خوابی که می دیدم تعبیر می شد و من دعا کردم که این دفعه خوابم رویای صادقه نبوده باشد.
برایم عجیب بود عصر ارتباطات و این حرف ها!!
هنوز هم آدم های عتیقه ای پیدا می شدند که سرشان را توی کار خدا بکنند و برایش تعیین تکلیف کنند.
شنیده بودم که زمان جاهلیت دختر ها را زنده به گور می کردند, فکر کردم دوره اش تمام شده,
اما جایی هم خواندم که زنان چینی بعد از سونوگرافی وقتی بچه را دختر تشخیص دهند, اقدام به سقط او می کنند
در کتاب تاریخ خوانده بودم پس از مرگ پیامبر, جاهلیت با لباس جدید وارد شد. فکر کنم این همان جاهلیت مدرن است .
صبح كه از خواب بیدار شىدم هنوز باران مي آمد سریع لباس هایم را پوشیدم و راهی شدم. کمی طول کشید تا اتوبوس بیاید.
به محض این که می خواستم روی صندلی بنشینم چند دختر دبیرستانی گفتند:
- بیا روی بوفه بنشین صندلی ها خیس اند. مثل این که راننده فراموش کرده بود, پنجره ها را ببندد. باران صندلی ها را خیس کرده بود. هرکس سوار اتوبوس می شد جایی برایش باز می کردیم تا او هم بنشیند. توی بوفه همه کیپ به کیپ هم نشسته بودیم و صندلی ها خالی بود.
می گویند وقتی باران می بارد خداوند رحمتش را بر بندگان می فرستد هدیه امروز خدا مهربانی بود که به سرنشینان اتوبوس داده بود.
آخرین نظرات