روی صندلی اتوبوس نشسته بودم. صندلی من پشت به خیابان بود و به راننده دید نداشت.
غرق افکارم بودم که صدایی بلند گفت:
-(آقای راننده می خوام برم باغ غدیر کجا باید پیاده بشم)
با خودم گفتم:
خب از یکی از خانم ها می پرسید. بایدحتماصدایش را روی سرش بیندازد.
-راننده گفت: باید دروازه دولت پیاده شوید.
مسیرش با من یکی بود. وقتی خواستم پیاده شوم خانم را دیدم.
خدایا!
زنی بود با چادر مشکلی ملی، پلاستیک خیلی بزرگ مشکی در دست راستش، و عصای سفیدی در دست چپش.
زنی چادری کمکش کرد تا پیاده شد.
از قضاوت عجولانه ام خجالت کشیدم و چون هم مسیر بودیم با آنها راهی شدم.
خانم چادری که سر پلاستیک را کمکش گرفته بود، تا رد شدن از خیابان کمکش کرد.
می خواست بقیه راه را هم بیاید که من گفتم:
-مسیرتان دور می شود،خودم کمکشان می کنم.
سر پلاستیک را دستم گرفتم پلاستیک فوق العاده سنگین بود، با اینکه دوتایی حملش می کردیم دستانم به گز گزافتاده بود.
نگاهی به داخلش انداختم پر از لباس بود پرسیدم:
-وسایل کارتان است؟
-جواب داد: بله
به سختی جلو می رفتیم. راه پنج دقیقه ای هر روز، یک ربع طول کشید.
در طول مسیر دایم تشکر و اظهار شرمندگی می کرد.
بلاخره به اتوبوس رسیدیم.
سوار شدم وسایلش راگوشه ای گذاشتم.
به خانمی که هم مسیرش بود سپردمش.
وقتی خواستم خداحافظی کنم باز هم اظهار شرمندگی کرد.
سوار اتوبوس خودم شدم، در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود. اگر کسی نبود یک دل سیر گریه می کردم
دو احساس مختلف داشتم:
شرمنده بودم که چرا من و امثال من کاری برای این افراد انجام ندادیم.
که زنی پابه سن گذاشته با وجود نابینایی باید کار کند.
از طرفی هم از شخصیتش خوشم آمده بود. زنی که سن بالا و نقص بیناییش را بهانه ای برای تن پروریش نکرده بود.
آن قدر عزت نفس داشت که بخواد دسترنج خودش را بخورد و دستش را جلوی خلق خدا دراز نکند.
آخرین نظرات