هدیه خدا
صبح كه از خواب بیدار شىدم هنوز باران مي آمد سریع لباس هایم را پوشیدم و راهی شدم. کمی طول کشید تا اتوبوس بیاید.
به محض این که می خواستم روی صندلی بنشینم چند دختر دبیرستانی گفتند:
- بیا روی بوفه بنشین صندلی ها خیس اند. مثل این که راننده فراموش کرده بود, پنجره ها را ببندد. باران صندلی ها را خیس کرده بود. هرکس سوار اتوبوس می شد جایی برایش باز می کردیم تا او هم بنشیند. توی بوفه همه کیپ به کیپ هم نشسته بودیم و صندلی ها خالی بود.
می گویند وقتی باران می بارد خداوند رحمتش را بر بندگان می فرستد هدیه امروز خدا مهربانی بود که به سرنشینان اتوبوس داده بود.
آخرین نظرات