چه شد طلبه شدم؟
سوالی که برای طلبه ها مثل تعطیلات خود را چگونه گذراندید یا علم بهتر است یا ثروت دوران دبستان است.
اما حالا که فکرش را می کنم سوال جالبی است.
واقعا چه شد که من طلبه شدم؟
من که دوران چهارساله دبیرستان آنهم در رشته علوم تجربی با نمره های نه چندان بد گذرانده بودم و در فکر دانشگاه بودم.
یادم می آید دقیقا شیش سال پیش یعنی بهمن ماه سال ۹۰ بود که برای کنکور ثبت نام کرده بودم.
کنکور علوم تجربی.
کم و بیش مشغول خواندن درس های عمومی و تخصصی کنکور بودم.
یک شب که با خانواده جلوی تلویزیون نشسته بودیم تبلیغی تحت عنوان «شروع ثبت نام حوزه های علمیه خواهران استان اصفهان» توجهم را جلب کرد.
با خودم گفتم: دختری که تازه یکسال است چادر به سر می کند را چه به حوزه.
اما یک آن به ذهنم آمد حوزه ثبت نام کنم.همان موقع با خانواده درمیان گذاشتم، با تردید و دو دلی موافقت کردند.
فردا و پس فردای همان شب با مادرم به دو سه حوزه سر زدیم که آخرین آن ها حوزه کوثر بود.
محیط جالبی بود و البته دلهره آور.
بالاخره ثبت نام کردم و چون حوزه کوثر نسبت به دو حوزه دیگر به خانه نزدیکتر بود انتخابش کردم.
یادم می آید ورودی ما آخرین ورودی بود که هم آزمون داشت هم مصاحبه و هم تحقیق از دوست و همسایه.
زمان آزمون فرا رسید.محل آزمون دانشگاه اصفهان بود، فاصله کنکور دانشگاه و آزمون حوزه فقط ده روز بود.
اما نگران نبودم.
آزمون شامل ۱۰۰ سوال تستی بود تقریبا فضایی مانند فضای کنکور.
چند درس عمومی و یک تعداد سوال اطلاعات عمومی.
حدود ۱۰۰ یا ۱۲۰ دقیقه هم مهلت پاسخگویی بود.
آزمون تمام شد ودر تاریخ تعیین شده به سایت سر زدم.
امتیاز لازم برای قبولی را کسب کرده بودم.
برایم هیجان انگیز بود که من در آزمون حوزه قبول شده ام.
کنکور هم دولتی مجاز شده بودم اما بعد از قبولی در آزمون حوزه دیگر سراغ سایت سازمان سنجش نرفتم.
زمان مصاحبه فرا رسید با استرس مصاحبه را هم پشت سر گذاشتم، تحقیقات هم انجام شد و بالاخره بعد از یک بازه زمانی تقریبا هشت ماهه از بهمن ماه تا شهریور من رسما طلبه حوزه علمیه کوثر شدم.
تقریبا وارد دنیا و محیط جدیدی شدم که زمین تا آسمان با محیط دبیرستانم فرق داشت و من هم خوشحال از آن و هم نگران آینده.
روز اولی که عنوان طلبه گرفتم ۲۵ شهریور ۹۱ بود صبح زود اولین نفرها من و سرور بودیم که وارد حوزه شدیم هیچکس نبود. سرور همسن من بود،کمی باهم حرف زدیم، تازه عروس بود و همسرش طلبه و بخاطر درس همسرش به اصفهان آمده بودند.
الان که فکرش را می کنم خیلی زود گذشت،ترم آخرم و فقط ۱۰ واحد دیگر برایم باقی مانده، حسرت می خورم چرا بهتر از فرصت ها استفاده نکردم و چراهای دیگر…
اما هرچه دارم و ماندنم در این مسیر را مدیون امام زمانم هستم و ان شاالله لیاقت داشته باشم راه را ادامه دهم و سودمند باشم.
موضوعات: "فرهنگی" یا "خانواده"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
سرکار خانم رعنا اسماعیلی
از خانه بیرون رفتم.
نزدیکی های اتوبوس که رسیدم انگار خانمی حالش بد شده بود و داخل ایستگاه نشسته بود.
چیزی که نظرم را جلب کرد پسر کوچکش بود که مدام مراقب مادر بود و داشت روسری او را مرتب می کرد.
پسری حدودا هفت هشت ساله،اندامی ریزه و عینکی که باعث جالب شدن چهره اش شده بود.
با جذبه بود و بسیار آشفته از حال مادر.
موبایل مادرش را برداشت و شماره ای گرفت:
« الو بابایی کجایی پس،مگه نگفتی همین نزدیکی،مامانی حالش بده،منم که نمی تونم ببرمش جایی،زودی بیا»
واقعا برایم جالب بود پسری در آن سن و سال اینقدر نگران و آشفته از حال مادر و بدتر از آن اینکه احساس ناتوانی می کرد و منتظر پدرش.
من و خانم دیگری که آنجا حضور داشت، خواستیم ماشینی بگیریم و مادرش را به دکتر برسانیم که پسرک با لحن جدی گفت:
«نههه الان بابام میرسه»
آقایی که متوجه قضیه شده بود برای کمک نزدیک آمد،
مرد محترمی بود،اهالی محل او را می شناختند.
پسرک با تمام ابهت و توان جلو آمد و گفت:
«آقا نیا نزدیک، مامانم حالش بده، برو کنار نامحرمی الان بابام میاد»
خدارا شکر همان لحظه پدر آمد و پسرک و مادرش را برد.
رفتار پسرک را در ذهنم مرور می کردم،
واقعا جالب بود، به ناتوانیش آگاه بود و منتظر پدر.
ناگهان یادم آمد از حادثه ای که برای حضرت زهرا آن هم جلوی کودکانش اتفاق افتاد:
مادر پهلویش شکسته بود….
میخ در سینه اش فرو رفته بود…
محسنش سقط شده بود….
اما…..
دستان پدر را بسته بودند….
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم صفورا صیرفیان پور
سال ها پيش در روستايي پر درخت، چندين غريبه تبر به دست، روز روشن به جان درختهاي روستا افتادند. صداي بلند تبر و افتادن سهمگين اولين درخت، همه اهل روستا را خبر مي كند. مردم دسته دسته از خانه ها بيرون زده و به طرف صدا مي روند. غريبه هاي تبر به دست زيادند و دست مردمان روستا خالي، اما همه مردم مي دانند اگر هر چه زودتر جلوي آنها را نگيرند به زودي نه درختي برايشان مي ماند و نه روستايي. پس دست بكار مي شوند، همه با هم يكي شده و با چنگ و دندان آنها را از روستا بيرون مي كنند.
چند سال بعد، همان روستا
زندگي جريان دارد، كودكان روستا بازي مي كنند و مي خندند. زنان و مردان روستا با خاطري آسوده شب را به روز و روز را به شب مي رسانند. خاطره غريبه هاي تبر به دست از ذهنشان پاك شده است. اما ناگهان يك روز صبح صداي افتادن درختي، دوباره آن خاطره را در يادشان زنده مي كند. همه به سمت صدا مي دوند، اما خبري از هيچ مرد تبر به دستي نيست. پس با خيال راحت به خانه برمي گردند و افتادن درخت را اتفاقي مي دانند.
اما فردا و فرداها اين حادثه تكرار مي شود و هر روز درختي بي دليل به زمين مي افتد. مردم وقتي متوجه دشمن نامريي مي شوند كه كار از كار گذشته است. آفتي سالهاست به جان درختان روستا افتاده، از درون آنها را پوسانده و هر روز يكي را به زمين ميزند. اهالي روستا دير خبردار شده اند.
اين جنگ نرم است!
جنگ نرم خبر نمي كند، عجله ندارد، صدا ندارد، توپ و تانك و جبهه و خط مقدمي در كار نيست. دشمن موريانه وار به درون خانه ها سرك ميكشد، طوري كه آب در دل هيچكس تكان نخورد. دشمن جنگ نرم، ترسناك و خشن نيست، جذاب و دل فريب است. مهمان هر روزه زندگي هايمان شده و آن را از درون مي پوساند و تهي ميكند. همچون يك موريانه بي صدا و به ظاهر بي آزار و ضعيف.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
خانم فائزه محمدی
وارد بازار که شدیم، برای خرید آجیل و تنقلات به مغازه خشکبار فروشی رفتیم…!
از قیمت انجیر و پسته و گردو به اون زیادی و نگاهی به سایز شکم مغازه دار گفتم به به!!!
(ازون حاجی پولداراس که پولش از پارو بالا میره و نمیدونه غم چیه)
مشغول خرید بودم و آن مغز بادام ها داشت به من چشمک می زد.
ناگهان حین حساب کردن چشمم به پسری افتاد که ۲۰ تا ۲۵ ساله می آمد.
داشت دستش را می خورد و با صدای نازک از بازی داخل موبایلش می گفت.
اره معلول بود!!! به قول ماها منگول.
نگاهم به آن پسر قفل شد که داشت به مرد خشکبار فروش, بابا بابا می گفت.
پسرِ همون مردِ پولدارِ بی غمِ ذهنِ من بود….
خدایا شرمندم، حتی کلمات برای طلب بخشش یاریم نمی کنند.
منو ببخش که بی رحمانه قضاوت می کنم و از قاضی حقیقی یعنی تو غافلم.
یک کلام،شرمنده ام خدایا….
نمونه وشیوه بسیار زیبا وروشن ارتباط درست وپسندیده میان دختروپسر, داستانی است که قرآن کریم در این رابطه چنین می فرماید:«هنگامی که موسی به آب مدین رسید, گروهی از مردم رادرآن جا دید که حیوانات خود را سیراب می کنند ودر کنار آن ها دو زن را دید که مراقب گوسفندان خویش اند (وبه چاه آب نزدیک نمی شوند) به آن ها گفت :کار شما چیست؟ گفتند :ما آن ها راآب نمی دهیم تا چوپان ها همگی خارج شوند وپدر ما پیرمردمسنی است. موسی به گوسفندان آن ها آب داد وسپس رو به سوی سایه آورد وعرض کرد.پروردگارا !هر خیر ونیکی که بر من فرستی ,به آن نیازمندم. ناگهان یکی از آن دو به سراغ او آمد؛ در حالی که با نهایت حیا گام برمی داشت , گفت: پدرم از تو دعوت می کند تا مزد سیراب کردن گوسفند رابه تو بپردازد.یکی از آن دو دختر گفت: پدرم !او رااستخدام کن؛چراکه بهترین کسی را که استخدام می توانی بکنی, آن کس است که قوی وامین می باشد…»
این داستان حاوی مطالب مهمی است که به آن ها اشاره می شود:
1-دختران شعیب به خاطر انجام کاری از منزل خارج می شودودر میان جمعیت اما با حفظ حریم وپرهیز از اختاط بکار می پردازند.
2-حضرت موسی به عنوان یک پسر جوان به سوی دختران شعیب که در گوشه ای برای انجام کار خود به انتظار نشسته بودند, با عفت وپاکی پاسخ او را درستی می دهند واز این که پسر جوان ناشناخته ای به سوی آن ها آمده ودر مورد کار می رسد , حساسیت وعصابیت نشان نمی دهند وپس از آن حضرت موسی به یاری آن ها می شتابند.
3-دختر جوان شعیب از جانب پدر مامور می شود که به نزد موسی بیاید وبااو درمورد کاری که انجام داد گفتگو کند تا او را برای آمدن به خانه آن ها راضی کند.
4-موسی به همراه دختران شعیب مسیر راه را می پیماید.
5-دختر شعیب در این مدت چنان حضرت موسی رابازیرنظر شناسایی کرده بود که پیشنهاد استخدام وی را به عنوان بهترین فرد که از دو صفت قوی وامین برخوردار است ,به پدر می دهدو پدر نیز پیشنهاد دختر را پذیرد.
آیات شریفه فوق , ارتباط وگفتگوی دختر وپسرجوان رامطرح می کند وبه زیبایی رعایت آداب اخلاقی وموازین ارزشی رانیز به تصویر می کشد؛زیرا هم موسی در مواجهه با دختران شعیب از زیاده گویی وبیهوده گویی می پردازد ؛بلکه بلافاصله به زیر سایه می رود وبا خدابه راز ونیاز می پردازد وهم این که دختران شعیب در گفتگوی باموسی از زیاده گویی می پرهیزند وبه حداقل کلمات اکتفا می کنند وبه هنگام راه رفتن حیا وپاکدامنی خود رادر برابر مرد نامحرم به نمایش می گذارند تا مرد نامحرم طوع خام در سر نپروراند.
قابل توجه است که در پاره ای روایات آمده است:وقتی موسی به سوی خانه حضرت شعیب حرکت می کند, دختر برای راهنمایی از پیش رو حرکت می کرد وموسی از پشت سرش,چون باد به لباس دختر می وزید وممکن بود لباس رااز اندام او کنار زند , موسی به دختر شعیب می گوید: من از جلو می روم وبرسر دو راهی وچند راهی ها مرا راهنمایی کن .
از تبیین آیه فوق به خوبی روشن می شود که(حیا)ملاک اصلی در تشکیل روابط معقول میان زن ومرد است.
آخرین نظرات