نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
سرکار خانم رعنا اسماعیلی
از خانه بیرون رفتم.
نزدیکی های اتوبوس که رسیدم انگار خانمی حالش بد شده بود و داخل ایستگاه نشسته بود.
چیزی که نظرم را جلب کرد پسر کوچکش بود که مدام مراقب مادر بود و داشت روسری او را مرتب می کرد.
پسری حدودا هفت هشت ساله،اندامی ریزه و عینکی که باعث جالب شدن چهره اش شده بود.
با جذبه بود و بسیار آشفته از حال مادر.
موبایل مادرش را برداشت و شماره ای گرفت:
« الو بابایی کجایی پس،مگه نگفتی همین نزدیکی،مامانی حالش بده،منم که نمی تونم ببرمش جایی،زودی بیا»
واقعا برایم جالب بود پسری در آن سن و سال اینقدر نگران و آشفته از حال مادر و بدتر از آن اینکه احساس ناتوانی می کرد و منتظر پدرش.
من و خانم دیگری که آنجا حضور داشت، خواستیم ماشینی بگیریم و مادرش را به دکتر برسانیم که پسرک با لحن جدی گفت:
«نههه الان بابام میرسه»
آقایی که متوجه قضیه شده بود برای کمک نزدیک آمد،
مرد محترمی بود،اهالی محل او را می شناختند.
پسرک با تمام ابهت و توان جلو آمد و گفت:
«آقا نیا نزدیک، مامانم حالش بده، برو کنار نامحرمی الان بابام میاد»
خدارا شکر همان لحظه پدر آمد و پسرک و مادرش را برد.
رفتار پسرک را در ذهنم مرور می کردم،
واقعا جالب بود، به ناتوانیش آگاه بود و منتظر پدر.
ناگهان یادم آمد از حادثه ای که برای حضرت زهرا آن هم جلوی کودکانش اتفاق افتاد:
مادر پهلویش شکسته بود….
میخ در سینه اش فرو رفته بود…
محسنش سقط شده بود….
اما…..
دستان پدر را بسته بودند….
آخرین نظرات