نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
خانم فائزه محمدی
وارد بازار که شدیم، برای خرید آجیل و تنقلات به مغازه خشکبار فروشی رفتیم…!
از قیمت انجیر و پسته و گردو به اون زیادی و نگاهی به سایز شکم مغازه دار گفتم به به!!!
(ازون حاجی پولداراس که پولش از پارو بالا میره و نمیدونه غم چیه)
مشغول خرید بودم و آن مغز بادام ها داشت به من چشمک می زد.
ناگهان حین حساب کردن چشمم به پسری افتاد که ۲۰ تا ۲۵ ساله می آمد.
داشت دستش را می خورد و با صدای نازک از بازی داخل موبایلش می گفت.
اره معلول بود!!! به قول ماها منگول.
نگاهم به آن پسر قفل شد که داشت به مرد خشکبار فروش, بابا بابا می گفت.
پسرِ همون مردِ پولدارِ بی غمِ ذهنِ من بود….
خدایا شرمندم، حتی کلمات برای طلب بخشش یاریم نمی کنند.
منو ببخش که بی رحمانه قضاوت می کنم و از قاضی حقیقی یعنی تو غافلم.
یک کلام،شرمنده ام خدایا….
آخرین نظرات