نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکارخانم لیلا باباربیع مرا مهرتوکردزود بیمار حریص گشتم ز دیدار شدم آواره ز تو مجنون نگاهم گشت ازتو گرفتار چه غوغا کرده چشم تو چه زیباکرده روی ماه تو مراهردم ز توباشد زیارت خدایا بنمای برمن آیت ازاین دل دادگی سو بازار مهرتوبرنگاهم باز خریدار زمستان نگاهم کرد بیدار تن بیمارمن شدبرتوعادت چنین وابستگی هم آیت من راشوق توکرد باز دیدار دل عاشق زسمت یار گرفتار
موضوع: "روایت تولیدی"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع
عمرِ بودن ما کنار هم، شبیه عقربه های ساعت بود که در پی هم می دویدیم؛ ولی هیچ گاه به هم نرسیدیم. ثانیه ها و خاطرات را رقم زدیم و در بهت و خلوت هم ماندیم. این بود قصه ی غصه های خیالی ما . تو به داشتن های زیادی می اندیشیدی و من به دنبال ترنم احساس . تا چشم برهم گذاردیم دقیقه ها و ثانیه شمار لحظات مردمی بودیم که خندیدند، گریدند، بغض فروخورده یشان را قورت دادند؛ من و تو پند نگرفتیم چون مثل دو خط موازی راهی را رفتیم . پیوسته دویدیم ولی به مقصد نرسیدیم. روز جوان برهمه شیردلان جوانم تهنیت باد.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع
در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبریست. در دنیایی که رفاقت شکل می گیرد و دل ها متحیر می ماند؛ دل من هم در طپش دل دادگی حضور و مانوس جان است. چون کرم ابریشم در پیله تنهایی کز کن و پروانه وار بیرون بیا. قشنگ ترین زبان حال، جوانی است؛ فصل شور و اشتیاق، دل دادگی و عرفان. فقط مراقب باش خواهرم، برادرم، چه کسانی را سنجاق به خود می کنی. چرا که هرکس لیاقت مهر بی ریای تو را ندارد و این می شود شروع ناامیدی در قصه های غصه های خیالی ما. بدان اگر فرهاد باشی هزاران شیرین دهن و لیلی نازآفرین بر تو سجده شکر به جا خواهند گذاشت. عشق و بندگی خدایی، که آخر دل گرفتگی هایت می گوید: _ عزیزم برخیز ! منتظرت هستم. تنهایی تو با من تکمیل می شود؛ بیا تا خودم انتخاب درست را برایت مقدر کنم.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی
گذر عمر را نباید در کنار جوی نشستن و دیدن؛ باید به دیدن آثار به جا مانده از قدما رفت. و گذر عمر را تماشا نشست. حمام علی قلی آقا و بازار مجاور آن برای چشم نوازی و یادآوری انسان هایی که روزگاری در این کوی و برزن رفت و آمد می کردند و امروز از آن ها فقط غباری مانده بر در و دیوار… در حمام که قدم می زدم و به کاشی های قدیمی و زیبای آن نگاه می کردم به هیاهو و صداهایی که بازمانده بود از گذشتهء پرفراز و نشیب آن گوش می کردم. کِل کشیدن های زنانه برای حمام بردن عروس، گوشم را تا حدِ کَر شدن، آزرد. به جادوی گذر نور از میان سقف و شیشه های کوچک تعیبه شده در آن چشم دوخته و به مهندسی تمام ایمن آن روزها فکر می کردم. چشم نامحرمی نمی توانست به ذره ای از فضای حمام راه پیدا کند. ذوق و شوق گروهی جهان گرد که دوربین به دست از تمام زوایای حمام عکس می گرفتند برایم شادی مضاعفی به دنبال آورد. دل کندن از این همه زیبایی و تاریخ غرورآفرین برایم سخت بود اما به تنگی وقت و همراهان خسته باید احترام گذاشت و راهی دنیای بوق و دود و فراموشی شد. پ.ن. این حمام و بازارچهءآن در خیابان بیدآبادی واقع در خیابان مسجدسید است و پیشنهاد سرزدن به آن را برای دوستان دارم.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم نحوی
منطقه آزاد تجاری چابهار بازارچه های رنگارنگ متنوعی دارد که دل هر مسافری را برای بازدید و خرید می برد. در مسافرت هم معمولا همه با خانواده به بازار می روند. تصور کنید دو خانواده دیگر هم مثل شما، خانم های چادری، با همسر خود، دست فرزندان را گرفته، از این مغازه به آن مغازه می روند، چانه می زنند، چیزی نمی خرند و شاید آن ها نیز با خود می گویند: _اینجا هم گرانی است! تا اینجا چیزی جلب توجه نمی کند. ولی اگر بدانید این دو خانواده، پسر عروس و نوه های رهبری هستند، جور دیگری توجه می کنید، یعنی در واقع جور دیگری تعجب می کنید. چه طور می شود آن ها مانند مردم عادی در بازار راه بروند، مانند مردم عادی چانه بزنند؛ مانند مردم عادی خرید کنند؟! ولی واقعا از کجا می خواستید بفهمید؟ آن ها که مثل عاشقان شهرت هر روز عکس جدیدی از خود منتشر نمی کنند. یا مثل سرمستان قدرت استخر و سونا و ویلای اختصاصی ندارند که در آنجا با یک اشاره سفارشات برند خود را درب در تحویل بگیرند. این اتفاق جالب را رضا امیرخانی در کتاب داستان سیستان که یادداشت های شخصی او در سفر 10 روزه به همراه رهبر است، به خوبی توصیف کرده و در پایان نوشته: _ ” خدای بزرگ من! شکر می کنم تو را که در مملکتی می زیم که فرزندان بزرگ ترین مسؤولش مانند مردم عادی در بازار راه می روند؛ مانند مردم عادی چانه می زنند و مانند مردم عادی خرید می کنند. و البته جز این نیز نباید باشد، اما آن قدر خلاف قاعده دیده ایم که قاعده مبهوت مان می کند…” حال ایشان آقامجتبی و آقا مسعود را می شناخته و نشسته با دقت آن ها را نگاه کرده ولی من برای خودم و امثال من این صحنه را بازسازی کردم و دیدم واقعا از کجا می خواستم بفهمم… من نیز خدا را شاکرم که در چنین مملکتی با چنین نعمت بزرگی زندگی می کنم.
آخرین نظرات