حباب بزرگ بودن و بزرگی را با یک خَم ابرو می توان ترکاند و بر باد داد. این اشارات و نشان ها به زمان و روزگار خاصی معطوف نمی شود، بلکه در تمام ادوار می چرخد و رَد به جا می گذارد. از نیروگاه وجودی عالمان دوران ِشاهی، که هیچ جُز خوش گذرانی و عیاشی نمی دانست، حباب بزرگ بودن و بزرگی را با یک خَم ابرو می توان ترکاند و بر باد داد. این اشارات و نشان ها به زمان و روزگار خاصی معطوف نمی شود، بلکه در تمام ادوار می چرخد و رَد به جا می گذارد. از نیروگاه وجودی عالمان دوران ِشاهی، که هیچ جُزخوش گذرانی و عیاشی نمی دانست، بَرقی به مِس وجودی مردمان وارد شد که روشن کرد ذهن های خموده و نیمه خاموش آن ها را. حرام است و جادوی کوبنده آن فقط با خلوص ِمس وجود دریافت شد و غوغایش به دور دست ترین نقاط هم کشیده شد. اماآن نیروگاه و برق امروزه هم جریان دارد لیکن؛ مِس وجود بعضی از افراد ناخالصی پیداکرده و مانع اتصال جریان و بلوا و آشوب می شود. این ناخالصی و به قولی ناسره بودن از سر زیاده خواهی آدمیان است و باعث کندی جریان شده واِلّا، در وجود اصل جریان شک و شُبهه ای نیست و اصل و مبدا همان بوده و هست. درست مصداق شعار ایرانی برای ایرانی و کالای ایرانی برای ایرانی که رهبر عزیز چندسالی است برای ما می گویند و…
موضوع: "#به قلم خودم"
دیرم شده بود. پاتند کردم‘ نگاهی به سمت چپ انداختم .
مثل همیشه شلوغ بود و عده ای چادر به سر کشیده و حاجت خود را خواهان بودند. عده ای برای مریضی که داشتند‘ عده ای برای مسئله ازدواج و عده ای….. سلامی به شهید محمد رضا تورجی زاده کردم و داخل مجموعه ی فرهنگسرای پایدار شدم. مشغول گوش دادن به استاد بودم که صدای مارش نظامی به گوشم رسید. کنجکاوی سرتا سر وجودم را فرا گرفته بود. از کلاس بیرون آمدم. وقتی این صدای را می شنیدم دلم شروع به لرزیدن می کرد. شاید خیلی ها پیش خودشان فکر کنند‘ چرا؟ برای چه؟ مگر صدای مارش نظامی هم دل لرزیدن دارد؟ یا….. این صدا ‘ صدای گام شهیدی بود که با لبخند بر دوش عده ای با سرافرازی به تک تک حاضرین نگاه می کرد. سرباز بی بی حضرت زینب(س)‘ شهید حمید خدا بخشی از تیپ فاطمیون بود. همه افراد به پهنای صورت گریه می کردند. آسمان هم غرشی کرد‘ گویی بغض گلویش را گرفته و می خواهد برای سرباز مدافع حرم بگرید. ولی من گریه نمی کردم . نه اینکه دلم سنگ باشد!!! نه…. چون من اعتقاد دارم : “اگر شهیدنشوی‘می میری” اللهم الرزقنا الشهادة…
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
خوشحال بودم که بلاخره بعد از وققه چند هفته ای، فعالیت هایم را از سر می گیرم. زیرا جابجا کردن خانه، برنامه هایم را، تحت تاثیر قرار داده بود.
بعد از یک ساعت طی مسیر، به در ورودی موسسه رسیدم چند لحظه ای مکث کردم، و نفسی عمیق کشیدم. انرژی تجمیع شده درونم را در چهره ام نمایاندم، پس لبخند زنان پله های منتهی به سالن موسسه را یکی در میان گذراندم.
به محض مواجه شدن با صحنه ی پیش رویم خنده بر لبانم محو و موج خوشحالی در چشمانم نشست. هم دوره ای هایم را دیدم که به ردیف نشسته اند و با برگه ای زیر دست، در حال امتحان دادن هستند. سکوت حاکم بر جلسه، حتی شنیدن صدای نفس کشیدن هایم را هم سخت تر می کرد.
با چشمانی حیران تمام جلسه را برانداز کردم؛ تا یک آشنای مسئول را ببینم و از او بپرسم، اینجا چه خبر شده است. بلاخره یافتمش. به او نزدیک شدم و به آرامی گفتم:
_ چه خبر شده؟ امتحان داریم؟ از کجا؟ باتعجب پاسخ داد:
_ از فصل دوم امتحان داشتیم. چطور خبرنداشتی؟
گفتم:
_ هفته پیش غایب بودم، اما نه تو گروه نه کانال حرفی در این مورد نبود؛ واقعا درجریان نبودم. حتی هیچ کس از هم کلاسی هام منو باخبر نکردن. الان تکلیف من چی میشه؟
گفت: جبرانی می ذاریم.
کمی خیالم آسوده شد. ولی بغضی که در گلویم گیر کرده بود مثل آتشفشانی خاموش می ماند، که هر لحظه ممکن بود فعال شود. فکر کن بی خبر امتحان بگیرند و تو آماده نباشی واقعا دلهره آور است، نیست؟
بر روی یک صندلی خالی به دور از موقعیت امتحان نشستم که، صدای مراقب امتحان از بلندگو بلند شد:
_ دوستان وقت تمام است. با اتمام جمله او به ناگاه چشمانم سیاهی رفت، و زنگی در گوشم بصدا درآمد. فقط یک کلمه بر صفحه ی ذهنم تداعی می شد، "مرگ”
به خود آمدم. اشک هایم را پاک کردم و افکار سرگردان ذهنم را چون پازل در کنار هم چیدم و متوجه این موضوع شدم که، امتحانات الهی هم، بدون خبر قبلی می آیند.
مرگ هم، بی خبر می آید و اصل وجودیش در غافل گیریست. پندها و گوش زدهای بزرگان دین را بیاد آوردم که برای آماده شدن و جا نخوردن از این دست غافل گیری ها بود. “خدایا ما را نسبت به غافل گیری های زندگی دنیا و آخرتمان غافل مدار،
آمین.”
این روزها رسوایی قلبم را نمی توانم پنهان کنم، آهنگ خیال به هر سو نواخته می شود و می کشاند خیال را بدون افسار به دنبال خود. خسته ام از این لگام گسیختگی خیال و وهم. روز شمار آرزوها, تعطیلی و آدینه ای ندارد و سخت می گذرد.
شبانه های بدون ماه, و روزانه های بی خورشیدش.
دستی را طلبکارم تا بزداید و بشوید اوهام را از قلب بیمارم. چشم براهتم آقا، چشمان منتظرم را به در دوخته ام تا بیایی و نجات دهی مرا، از این شبانه های بدون ماه و روزانه های بی خورشید.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فاطمه سلیمیان
(تق تق)
صدای کوبیدن در به گوشش رسید‘
چندین سال بود که صدای در را، این موقع روز نشنیده بود.
با آن جسم فرتوت و روسری سفید که صورت چروکیده اش را قاب گرفته بود‘
به سمت در رفت .
نگاهی به سر و وضع خود کرد؛
همان دمپایی هایی که پسرش برای روز مادر گرفته بود به پا داشت!
ولی…..
- از رنگ و رویشان پیدا بود که چندین سال است از نویی آن گذشته
- آهی از ته دل کشید‘ در را باز کرد.
دو جوان رشید پشت در بودند‘ تا آنها را دید رنگ از رخسارش پرید.
آنها را می شناخت‘ سلامی کرد و به داخل خانه دعوتشان کرد.
آن دو پسر سلام کردند:
_سلام مادر
واژه مادر بعد از مدت ها برایش تازگی داشت
از خوشحالی اشک شوق در چشمان مثل شبش جمع شد.
آن دو جوان در حالی که حرفشان را سبک سنگین می کردند که چگونه خبر را بدهند به داخل رفتند.
در کنج خانه نشستند …
از چای آلبالویی که مادر برایشان درست کرده بود نوشیدند‘
مادر پروانه وار به دور آنها می چرخید و پسران هر لحظه شرمگین تر می شدند.
گویی جانشان در حال بالا آمدن بود‘
زبانشان نمی چرخید که بگویند از آن پسر پهلوانت، که چشم انتظارش بوده ای
فقط چند تکه استخوان باقی مانده است‘
این که معلوم نیست که آیا این پسرت است یا خیر؟
اما…..
پیش خود فکر نکرده بودند که مادر سال ها با این بو زندگی کرده و بوی پسرش را می فهمد!
نمی دانستند حتی اگر چند تکه استخوان باشد، باز هم مادر بوی گل خود را که پرورانده میفهمد!
نمی دانستند….؟
#شهید گمنام سلام
آخرین نظرات