نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فاطمه سلیمیان
(تق تق)
صدای کوبیدن در به گوشش رسید‘
چندین سال بود که صدای در را، این موقع روز نشنیده بود.
با آن جسم فرتوت و روسری سفید که صورت چروکیده اش را قاب گرفته بود‘
به سمت در رفت .
نگاهی به سر و وضع خود کرد؛
همان دمپایی هایی که پسرش برای روز مادر گرفته بود به پا داشت!
ولی…..
- از رنگ و رویشان پیدا بود که چندین سال است از نویی آن گذشته
- آهی از ته دل کشید‘ در را باز کرد.
دو جوان رشید پشت در بودند‘ تا آنها را دید رنگ از رخسارش پرید.
آنها را می شناخت‘ سلامی کرد و به داخل خانه دعوتشان کرد.
آن دو پسر سلام کردند:
_سلام مادر
واژه مادر بعد از مدت ها برایش تازگی داشت
از خوشحالی اشک شوق در چشمان مثل شبش جمع شد.
آن دو جوان در حالی که حرفشان را سبک سنگین می کردند که چگونه خبر را بدهند به داخل رفتند.
در کنج خانه نشستند …
از چای آلبالویی که مادر برایشان درست کرده بود نوشیدند‘
مادر پروانه وار به دور آنها می چرخید و پسران هر لحظه شرمگین تر می شدند.
گویی جانشان در حال بالا آمدن بود‘
زبانشان نمی چرخید که بگویند از آن پسر پهلوانت، که چشم انتظارش بوده ای
فقط چند تکه استخوان باقی مانده است‘
این که معلوم نیست که آیا این پسرت است یا خیر؟
اما…..
پیش خود فکر نکرده بودند که مادر سال ها با این بو زندگی کرده و بوی پسرش را می فهمد!
نمی دانستند حتی اگر چند تکه استخوان باشد، باز هم مادر بوی گل خود را که پرورانده میفهمد!
نمی دانستند….؟
#شهید گمنام سلام
آخرین نظرات