نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
به لب هایش نگاه می کردم و کلمات را تک به تک معنا می کردم، چشمانش را که کمی ریز ولی پُر از نور و جلا بود، از نظر می گذراندم.
چون چند سالی می شد بدون آرایش صورتش را ندیده بودم و هربار که می دیدمش و می خواستم دست و روبوسی کنم می ترسیدم رژهایش به صورتم بمالد یا این که آرایشش را خراب کنم.
وقتی که با هم حرف می زدیم بیش تر حواسم به خط چشم و خط لب و خلاصه آرایشش بود که چرا با جوانی و صورت زیبا این بلاها را سر صورتش می آورد.
صورت بدون کِرِم و آرایشش ملیح تر به نظر می آمد. غصه گوشی دو میلیونی اش را نمی خورد یا کارت ملی یا اصلا یازده تا کارت بانکی اش که دزد برده بود، فقط فقط از وسایل آرایش گران قیمت و برندش می گفت و این که با وضعیت تحریم ها نمی توان مثل آن ها پیدا کرد.
یادم از شش هفت سال پیش می آمد که دغدغه اش فقط ادامه دادن بیمه اش بود و ساختن خانه شان ، اما بعد از پیداکردن کار در شرکت و پشت میز نشینی و رفت و آمد با جامعه مدرن به یک باره تغییر رویه داد. چهره آرایش کرده و ناخن های لاک زده و شبانه روز شدن کارش و…حالا هم پیش من نشسته و غصه کیف دزدیده شده و مهم تر از همه لوازم آرایش از دست رفته اش را می خورد. نمی دانستم چه چیزی بگویم که متهم به فرقه گرایی و اُمُل بودن نشوم.
آخرین نظرات