بعد از مدت ها پای تلویزیون نشسته بودم. می خواستم قسمت آخر سریال اصحاب کهف را ببینم، که شروع به صحبت کرد: « انگار خدا منو فراموش کرده، وقتی با خدا حرف می زنم احساس می کنم مثل صدایی که در کوه می پیچه برمی گرده، انگار خدا صدام را نمی شنوه اما نه، صدامو میشنوه، حتما کاری از دستش برنمیاد که انجام نمی ده وگرنه با اینهمه عجز و لابه من حتما دلش به حالم می سوخت و یه کاری برام می کرد» صبرکردم تا حسابی خودش راخالی کندچون تا وقتی دلش پر بود حرف هیچ کس در گوشش فرو نمی رفت صورتش از حرص زیادی که خورده بود به قرمزی می زد و صورت لاغرش لاغرتر از همیشه به چشم می خورد.
لبهایش را از بس خورده بود به خشکی می زد و دایم دست هایش را به هم می مالید. همانطور که یک گوشم به حرف هایش بود یواشکی یک گوشم را هم به ماکسی میلیانوس داده بودم که تازه از خواب سیصد ساله بلند شده بود و همه چیزهای اطراف تغییر کرده بود. دیگر نه مردم کافر بودند و نه ترویج مسیحیت جرم, فراری هم نبود و به هر چیز که هدفش بود رسیده بود.
فکر کردم چه خوب میشد ماهم می خوابیدیم و بلند می شدیم به همه اهدافمان می رسیدیم. انگار متوجه شد که من با نصف حواسم حرف هایش را گوش می کنم که همان نصفه را هم به فکر فرو رفته بودم دستش را جلوی صورتم حرکت داد و گفت حواست با منه؟ یعنی خدا نمی تونه مشکل منو حل کنه؟
انگار که از خواب سیصد ساله بیدارشده باشم فکرم را متمرکز کردم وگفتم: فیلم مردان آنجلس رادیدی؟ جواب داد:سه بار تا حالا دیدمش.
بنظرت خداوند که می تونه با یک بار خوابیدن و بیدار شدن بنده اش همه مشکلاتش را حل کنه و کل نظام را متحول کنه از پس مشکل تو برنمیاد؟ حرفی نزد و به فکر فرو رفت.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم.کنار من یک خانم چادری نشسته بود، چند دختر جوان و تعدادی مرد هم پراکنده در اطراف منتظر ایستاده بودند.هرکس به کاری مشغول بود.
مردی حدودا چهل ساله با ظاهری آشفته و خسته به ایستگاه نزدیک شد و با نگاه معناداری تک تک آدم های آنجا را برانداز می کرد.
یک کیف کرمی رنگ به شانه چپش انداخته بود و کلاهی به دست داشت.
به ایستگاه که رسید رو به همه مسافرها کرد و گفت:
«خانوما و آقایون محترم، من آبرو دارم و گفتن این حرف برام سخته، تو ورزنه معلمم و مجبور شدم بخاطر بیماریم به اصفهان بیام.الانم همسفریم تو ترمینال منتظر منه.
بین شما اصفهانیا کسی هست به منه در راه مونده کمک کنه؟از صبح تا حالا خیلی جاها رفتم اما هیچکس کاری برام نکرده.
پولم تموم شده و برای برگشتن پولی ندارم، فقط هزینه برگشت به شهرمو می خواستم، وقتی رسیدم پولتونو پس می دم، فقط کافیه یه شماره حساب بهم بدید»
و دیگر هیچ چیز نگفت و ساکت شد و انتظار می کشید.
به هر حرکتی که از منتظران اتوبوس سر میزد توجه می کرد و انتظار کمک داشت.
بدنش می لرزید، این را با وجود فاصله چند متری به وضوح می توان دید.
خانم چادری که کنار من نشسته بود از جا بلند شد و به سمت عابربانک رو به روی ایستگاه رفت و بعد به سمت آن مرد روانه شد.
نا خود آگاه من هم به سمت آن خانم رفتم.
مقداری پول به سمت آن مرد گرفت و گفت:
«آقا من از طرف تمام اون جاهایی که به شما کمک نکردند معذرت می خوام»
و سپس قصد رفتن کرد.
مرد از او شماره حساب خواست تا به محض رسیدن به خانه اش طلب او را بپردازد، اما آن خانم محجبه گفت:
«حلالتان باشد فقط اگر کسی جایی نیاز به کمک داشت کمکش کنید، اینو تو یه کتاب خوندم.خداحافظ»
بعد از چندلحظه به خیابان چشم دوخت، کمی فکر کرد، روبه من کرد و با یک خداحافظی رفت.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم صفورا صیرفیان پور
بي صدا وارد اتاق شد و بالاي سر تخت او ايستاد. به چهره دوست داشتني دختر كه خوابيده بود، نگاهي انداخت و لبخندي حاكي از رضايت روي لبش نقش بست. چقدر معصومانه خوابيده بود. همانطور بي صدا برگشت و به تخت خواب خودش رفت. آنقدر به خوشبختي دخترش و آرزوهايي كه براي آينده آش داشت، فكر كرد تا خوابش برد.
هميشه دلش مي خواست دخترش، بهترين باشد. از لحظه تولد او دغدغه تربيت صحيحش را داشت و اكنون پس از گذشت ١٧ سال، فكر ميكرد بخوبي از عهده اين كار برآمده است. دختر هيچ مشكل اخلاقي و رفتاري نداشت، درسخوان و مؤدب بود و نماز و روزه اش هم بجا. با اينكه از خانه تا مدرسه او راه زيادي نبود، از همسرش خواسته بود برايش سرويس بگيرد تا هيچ آفتاب و مهتابي روي او را نبيند، غافل از اينكه آفتاب و مهتاب پايشان را داخل خانه و اتاق دخترش گذاشته اند!
يك روز در آشپزخانه بود كه تلفن زنگ زد. دوست قديمي اش بود. از او مي خواست امروز عصر تنها به خانه آنها برود. چرا تنها؟ هميشه دختر را هم همراهش مي برد!…
در خانه شان را كه زد، دوستش رنگ پريده جلوي در آمد و با اضطراب و دستپاچگي او را به درون خانه دعوت كرد. پس از خوش و بش هاي معمول، احساس كرد اوضاع عادي نيست. انگار دوستش مي خواست چيزي به او بگويد و نمي توانست. بد به دلش راه نداد، تا اينكه دوستش گوشي همراهي را آورد و با دستاني لرزان انگار دنبال چيزي در آن مي گشت. گيج شده بود، اصلا معني رفتار او را نمي فهميد. دوستش مرتب مي گفت چيز مهمي نيست، نگران نباش!
ديگر زمان و مكان برايش مفهومي نداشت، فقط روي صفحه گوشي دخترش را مي ديد كه بدون پوشش و با كمي آرايش و با ژست هاي جورواجور، جلوي چشمانش رژه مي رفت. باورش نمي شد اين دختر كه به او لبخند ميزند، همان دختر معصوم خودش است، دختري كه آفتاب و مهتاب رنگش را نديده بود.
آه! … به ياد تبلتي افتاد كه چند ماه پيش براي تولدش خريده بودند و از آن روز انگار دخترك ساكت و مرموز شده بود.
گفتند امروز، روز نیروی هواییه
دلم سوخت.
اشکم جاری شد.
هوایی شدم چند خط بنویسم به یاد شهیدانی که هوایی بودند و در هوا بال و پر می زدند نه مثل ما که از زمین دل نمی کنیم.
وقتی اسم شهدا میاد تنها شهدایی که الان زیاد اسمشون برده نمی شه که پاسدار کدام ارگانند همین هایند مثل شهید حججی، شهید علی شاهسنایی و حالا هم که شهید سجاد شاهسنایی.
روزی که آقا سجاد شهید شد ما امنیت رو درک می کردیم. چرا؟؟
چون صدای تیر و تفنگ و گلوله لحظه به لحظه از کوچه پس کوچه های شهرمون شنیده می شد، که دشمن بدجور داشت از پشت خنجر می زد.
ولی به قول یکی از دوستان، سجاد شاهسنایی و امثال آقا سجاد خونشون رو ریختن توی این کوچه پس کوچه ها و خیابون ها تا من و شما الان بشینیم و راجبشون حرف بزنیم.
آره آقا سجاد، ولی حرف تا عمل خودش یه دنیا فاصله اس، امنیت اومد، خیابونا آروم شد.
خون شهیدامون ریخته شد تا ماها باز خوابمون ببره و نفهمیم که دشمن ثانیه به ثانیه داره نقشه می کشه.
نمونش همین دختران خیابان انقلاب.
میدونید چندتا شهید دادیم ما؟؟
آیا حساب کردیم هر شهید تا حالا چند سی سی خون داده تا ما راحت بگذریم از این حرف ها.
حججی ها و شاهسنایی ها رفتند و دل هارو هوایی کردند.مثل خودشان که هوایی بودند.
در هوای انقلاب و ولایت سیر می کردند و آخر شهید راه انقلاب شدند.
اما من و امثال من چی؟؟؟
فقط آرزوی شهادت داریم
پس باید فکر کنیم، عمل کنیم به اونچه از شهدا به ارث میمونه.
شادی روح شهیدان نامبرده در متن
شهدای نیروی هوایی و همه شهیدان راه انقلاب و ولایت صلوات.
امروز قصد خواندن مرثیه بر سوگ دل مرده ام را دارم.
تاب شب به سوگ نشستن ندارم.
نایی برایم نمانده تا تیمار این دل پژمرده کنم.
بگذار به گور سپارمش، مگر آرام گیرد و مرا رها کند.
گوری به وسعت تمام اندوه هایم برایش می خواهم، تا میان تمام آن اندوه هایی که بر من روا داشت، آرام بگیرد.
پرسه زدن در دنیای وهم برایم بس است، چه خوش گفته اند مرگ یکبار و شیون هم یکبار.
خسته ام و ناتوان، چه بسیار در خاکستر وجودم سوختم، ولی نویدی از میلاد ققنوس دل نیافتم.
خیالات بی خیالاتی در پیش داشتم، و هر بار جرعه ای از شراب چشمانم می نوشیدم که مبادا رسوای خلق شوم.
بریده نفس، آزرده پای و خسته دست شده ام.
تیمار دل پژمرده سودی جز مرگ برایم نداشته.
دخمه جاویدش را با غم های ارمغانیش آذین می بندم و او را به گور می سپارم و روان می شوم.
اینبار بدون دل!
هراسی از غم و اندوه ندارم.
لنگ لنگان می پیمایم خاک سرد را.
آه خدایا: بدون دل می یابمت، بیا و بنشین بر مسند دلم.
تا که پایان گیرد این کابوس های همیشگی ام….
آخرین نظرات