بعد از مدت ها پای تلویزیون نشسته بودم. می خواستم قسمت آخر سریال اصحاب کهف را ببینم، که شروع به صحبت کرد: « انگار خدا منو فراموش کرده، وقتی با خدا حرف می زنم احساس می کنم مثل صدایی که در کوه می پیچه برمی گرده، انگار خدا صدام را نمی شنوه اما نه، صدامو میشنوه، حتما کاری از دستش برنمیاد که انجام نمی ده وگرنه با اینهمه عجز و لابه من حتما دلش به حالم می سوخت و یه کاری برام می کرد» صبرکردم تا حسابی خودش راخالی کندچون تا وقتی دلش پر بود حرف هیچ کس در گوشش فرو نمی رفت صورتش از حرص زیادی که خورده بود به قرمزی می زد و صورت لاغرش لاغرتر از همیشه به چشم می خورد.
لبهایش را از بس خورده بود به خشکی می زد و دایم دست هایش را به هم می مالید. همانطور که یک گوشم به حرف هایش بود یواشکی یک گوشم را هم به ماکسی میلیانوس داده بودم که تازه از خواب سیصد ساله بلند شده بود و همه چیزهای اطراف تغییر کرده بود. دیگر نه مردم کافر بودند و نه ترویج مسیحیت جرم, فراری هم نبود و به هر چیز که هدفش بود رسیده بود.
فکر کردم چه خوب میشد ماهم می خوابیدیم و بلند می شدیم به همه اهدافمان می رسیدیم. انگار متوجه شد که من با نصف حواسم حرف هایش را گوش می کنم که همان نصفه را هم به فکر فرو رفته بودم دستش را جلوی صورتم حرکت داد و گفت حواست با منه؟ یعنی خدا نمی تونه مشکل منو حل کنه؟
انگار که از خواب سیصد ساله بیدارشده باشم فکرم را متمرکز کردم وگفتم: فیلم مردان آنجلس رادیدی؟ جواب داد:سه بار تا حالا دیدمش.
بنظرت خداوند که می تونه با یک بار خوابیدن و بیدار شدن بنده اش همه مشکلاتش را حل کنه و کل نظام را متحول کنه از پس مشکل تو برنمیاد؟ حرفی نزد و به فکر فرو رفت.
قدرت خدا
آخرین نظرات