نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم صفورا صیرفیان پور
بي صدا وارد اتاق شد و بالاي سر تخت او ايستاد. به چهره دوست داشتني دختر كه خوابيده بود، نگاهي انداخت و لبخندي حاكي از رضايت روي لبش نقش بست. چقدر معصومانه خوابيده بود. همانطور بي صدا برگشت و به تخت خواب خودش رفت. آنقدر به خوشبختي دخترش و آرزوهايي كه براي آينده آش داشت، فكر كرد تا خوابش برد.
هميشه دلش مي خواست دخترش، بهترين باشد. از لحظه تولد او دغدغه تربيت صحيحش را داشت و اكنون پس از گذشت ١٧ سال، فكر ميكرد بخوبي از عهده اين كار برآمده است. دختر هيچ مشكل اخلاقي و رفتاري نداشت، درسخوان و مؤدب بود و نماز و روزه اش هم بجا. با اينكه از خانه تا مدرسه او راه زيادي نبود، از همسرش خواسته بود برايش سرويس بگيرد تا هيچ آفتاب و مهتابي روي او را نبيند، غافل از اينكه آفتاب و مهتاب پايشان را داخل خانه و اتاق دخترش گذاشته اند!
يك روز در آشپزخانه بود كه تلفن زنگ زد. دوست قديمي اش بود. از او مي خواست امروز عصر تنها به خانه آنها برود. چرا تنها؟ هميشه دختر را هم همراهش مي برد!…
در خانه شان را كه زد، دوستش رنگ پريده جلوي در آمد و با اضطراب و دستپاچگي او را به درون خانه دعوت كرد. پس از خوش و بش هاي معمول، احساس كرد اوضاع عادي نيست. انگار دوستش مي خواست چيزي به او بگويد و نمي توانست. بد به دلش راه نداد، تا اينكه دوستش گوشي همراهي را آورد و با دستاني لرزان انگار دنبال چيزي در آن مي گشت. گيج شده بود، اصلا معني رفتار او را نمي فهميد. دوستش مرتب مي گفت چيز مهمي نيست، نگران نباش!
ديگر زمان و مكان برايش مفهومي نداشت، فقط روي صفحه گوشي دخترش را مي ديد كه بدون پوشش و با كمي آرايش و با ژست هاي جورواجور، جلوي چشمانش رژه مي رفت. باورش نمي شد اين دختر كه به او لبخند ميزند، همان دختر معصوم خودش است، دختري كه آفتاب و مهتاب رنگش را نديده بود.
آه! … به ياد تبلتي افتاد كه چند ماه پيش براي تولدش خريده بودند و از آن روز انگار دخترك ساكت و مرموز شده بود.
آخرین نظرات