نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم.کنار من یک خانم چادری نشسته بود، چند دختر جوان و تعدادی مرد هم پراکنده در اطراف منتظر ایستاده بودند.هرکس به کاری مشغول بود.
مردی حدودا چهل ساله با ظاهری آشفته و خسته به ایستگاه نزدیک شد و با نگاه معناداری تک تک آدم های آنجا را برانداز می کرد.
یک کیف کرمی رنگ به شانه چپش انداخته بود و کلاهی به دست داشت.
به ایستگاه که رسید رو به همه مسافرها کرد و گفت:
«خانوما و آقایون محترم، من آبرو دارم و گفتن این حرف برام سخته، تو ورزنه معلمم و مجبور شدم بخاطر بیماریم به اصفهان بیام.الانم همسفریم تو ترمینال منتظر منه.
بین شما اصفهانیا کسی هست به منه در راه مونده کمک کنه؟از صبح تا حالا خیلی جاها رفتم اما هیچکس کاری برام نکرده.
پولم تموم شده و برای برگشتن پولی ندارم، فقط هزینه برگشت به شهرمو می خواستم، وقتی رسیدم پولتونو پس می دم، فقط کافیه یه شماره حساب بهم بدید»
و دیگر هیچ چیز نگفت و ساکت شد و انتظار می کشید.
به هر حرکتی که از منتظران اتوبوس سر میزد توجه می کرد و انتظار کمک داشت.
بدنش می لرزید، این را با وجود فاصله چند متری به وضوح می توان دید.
خانم چادری که کنار من نشسته بود از جا بلند شد و به سمت عابربانک رو به روی ایستگاه رفت و بعد به سمت آن مرد روانه شد.
نا خود آگاه من هم به سمت آن خانم رفتم.
مقداری پول به سمت آن مرد گرفت و گفت:
«آقا من از طرف تمام اون جاهایی که به شما کمک نکردند معذرت می خوام»
و سپس قصد رفتن کرد.
مرد از او شماره حساب خواست تا به محض رسیدن به خانه اش طلب او را بپردازد، اما آن خانم محجبه گفت:
«حلالتان باشد فقط اگر کسی جایی نیاز به کمک داشت کمکش کنید، اینو تو یه کتاب خوندم.خداحافظ»
بعد از چندلحظه به خیابان چشم دوخت، کمی فکر کرد، روبه من کرد و با یک خداحافظی رفت.
آخرین نظرات