سرکلاس فقه نشسته بودم. آنروز قرار بود استاد امتحان متن خوانی کتاب را بگیرد هرکس باید از روی کتاب, متن لمعه را با اعرابِ درست می خواند. مدتی که گذشت بچه ها شروع به غر زدن کردند که این به چه درد ما می خورد. استاد هم جواب داد شما باید بتوانید متن را ترجمه کنید اگر اعرابتان درست نباشد نمی توانید ترجمه کنید. هنوز این حرف از دهان استاد خارج نشده بود که من گفتم: نه این اصلا دلیل نمی شود من می توانم ترجمه کنم اما متن خوانی ام خوب نیست. استاد هم بلافاصله گفت: پس بخوان ببینم چطور می خوانی؟ خیلی ناگهانی بود با آنکه یک هفته ای بود که خودم را برای این امتحان آماده می کردم, هول کردم و یک کلمه را از اساس اشتباه خواندم. استاد هم که که دید متن خوانی من خیلی خراب است, شروع کرد به سرزنش کردن من. در تمام مدتی که استاد مرا سرزنش می کرد من حرص می خوردم و هیچ چیز نمی گفتم اما وقتی خود استادشروع به خواندن کرد و اعراب کلمه ای را اشتباه گفت با لبخندی پیروز مندانه ای گفتم: استاد شما هم اشتباه خواندید. استاد لبخندی زد و گفت: آره منم اشتباه می کنم. اینکه چقدر آن موقع احساس پیروزی می کردم, بماند. آنروز گذشت چند ماه بعد قرار شد کارگاه آموزشی نویسندگی وبلاگ برگزار کنم ,کلاس خوبی بود فقط مشکل این بود که بچه ها منظم نمی آمدند. جلسه سوم وبلاگ بود. یکی از خانم هایی که اولین جلسه بود در کلاس شرکت می کرد, نیامده کلاس را به باد انتقاد گرفت. بعد هم یک سوال در باره شبکه های مجازی پرسید که من اظهار بی اطلاعی کردم. این شد که با پوزخندی گفت :چرا یک استاد درست و حسابی برای ما نمی گذارندنمی دانم چرا آن موقع به یاد کلاس فقه آن روز افتادم.
موضوع: "نویسنده: ریحانه علی عسکری"
قبر عمویم که تقریبا ده سالی می شود که فوت کرده اند، وسط قبرستان است برای رفتن سر مزارش باید از کنار امام زاده بگذری. همیشه وقتی سر مزارش می روم از کنار یک سنگ قبر مرمر سبز رد می شوم که دور تادور آن را شیشه کشیده اند. همیشه عاشق این سنگ بودم. می دانستم که قیمتشم هم نیست اما درست چند قدم آن طرف تر سنگ قبری ساده که دور تا دورش را میله های آهنی زنگ زده ای گرفته می بینم همیشه برایم سوال بود که چرا این دو با بقیه فرق می کنند یک فرق اساسی که بین این دو قبر بود این بود که همیشه سر قبر میله ای شلوغ بود ولی قبر مرمر سبز یکه و تنها افتاده بود به یاد ندارم که کسی را بالای آن دیده باشم تا روزی که عمه ام بلاخره مدرک تحصیلی اش را که چندسالی درآن مشکل پیش آمده بود گرفت . با خوشحالی بسته ای خرما خرید و مرا هم همراه خود سر قبر میله ای که حالا فهمیدم متعلق به شخص متدینی به اسم سید مرتضی بوده برد و خیرات کرد و گفت: نذر کرده بودم اگر مشکلم حل شود برایش خیرات بدهم.
این روزها خیلی کارمان زیاد شده است. هنوز خستگی حادثه قبلی را از تن بیرون نکرده بودم که متوجه شدم سه تن از سرنشینانم با سرعت به طرفم می آیند. درب را باز کرده و نشستند. به سرعت حرکت کردند. راننده ام به کسی که صندلی کناری را اشغال کرده بود گفت: کدام بانک را آتش زدند و جواب شنید: بانک ملی. به سرعت مسیرها را می رفتیم, هرچه به مقصد نزدیک تر می شدیم خیابان ها شلوغ تر می شد. بانک ملی از دور پیدا شد, شعله های آتش از آن زبانه میکشید. سرنشینانم به سرعت پیاده شدند و تجهیزات را آماده کردند شروع به کار کردند و آتش را خاموش کردند. خسته بودم, دوست داشتم هرچه زودتر به آشیانه برگردم. وسایل راجمع آوری کردندودر من جای دادند و عزم بازگشت کردند. از اینکه داشتیم به آشیانه برمی گشتیم خوشحال بودم, اما این شادی دیری نپایید که دیدم چند نفر چماق به دست به طرف ما حمله کردند. سرنشینان من با دیدن تعداد آن ها فرار را برقرار ترجیح دادند. از این که با آن ها تنها شده بودم به شدت وحشت کرده بودم. اما به سرنشینانم حق می دادم, یک بار از رادیو ام شنیده بودم که حفظ جان مسلمان واجب است. حیف بود که آتشنشان های فداکاری که برای حفظ جان مردم با جانشان بازی می کنند در یک جدال نابرابر کشته شوند. مثل جریان سپاه امام حسین و یزید بود. به هرحال به من رسیدند و با چماق و لگد به جانم افتادند. چراغ های جلو مرا با چوب شکستند, درب تجهیزاتم را باز کردند و آن ها را بیرون آوردند. تا جایی که توانستند بدنم را زخمی کردند. در نهایت سوارم شدند و من را روی پل وحدت بردند, دنده ام را خلاص کردند و مرا رها کردند.زمین شیب تندی داشت,نمی توانستم خودم رانگه دارم.هرچه تلاش می کردند فایده ای نداشت.سرعتم زیادوزیادتر می شد.ماشینی را سر راه خود دیدم که یک مرد و کودک 13-14ساله ای درون آن بود با اینکه می دانستم بی فایده است اما تمام تلاشم را کردم که جلوتر نروم یا حداقل از سرعتم کم کنم اما نشد به شدت به ماشین برخورد کردم بخاط سرعت وسنگینی ام تقریبا ماشین را له کردم صدای جیغ یک مردوکودک فضا راپر کرد.آنوقت بود که آرزو کردم ای کاش در یک آتش سوزی سوخته بودم.
شنیده بودم مرز بین عشق و نفرت, راست و دروغ حرام و حلال راه راست و کج, مثل یک مو باریک است. اگر دقت نکنی چپ می روی, دچار حرام می شوی, به دروغ و باطل می افتی و نفرت را تجربه می کنی. اما فکر کردم مرز بین خرافات و واقعیت از آنها هم مشکل تر است. یادم می آید جشن عقد پسرخاله ام را که فامیل عروس پشت دامن عروس را, با سوزنی که نخ سفید داشت و گره نداشت کوک می زدند و درمی آوردند, با اینکه آن موقع نوزده سال بیش تر نداشتم, برایم مسخره بود. یا روزی را که با بچه های فامیل, خانه تکانی مادربزرگم را می کردیم, پسرخاله ام با هنزفری موسیقی گوش می داد, اما صدایش بیرون هم می آمد, مادربزرگم که شنید ناراحت شد و گفت: بخاطر همین ها ست که باران نمی آید. این حرف که از دهان مادربزرگ خارج شد, زن دائی ام خندید و گفت: مادر این ها خرافات است. ولی در مراسم ختم مادربزرگم , همین زن دائی ام بود که اصرار می کرد که کفش های مادربزرگ را خاک کنند, که خروسی را بکشند و آن را هم جایی چال کنند که چه؟ مادربزرگ روز شنبه از دنیا رفته و ممکن است کسی را دنبال خودش ببرد و این خروس بخت برگشته و آن کفش های کهنه آنقدر قدرت دارند که جلوی عزرائیل را بگیرند, هرچند برای راحتی خیالش خروسی کشته شده ولی بجای اینکه راهی دنیای قبر شود راهی خانه فقیری شد, البته قرار شد کسی از این ماجرابویی نبرد و گرنه این سرنوشت شوم برای خروس دیگری نیز اتفاق می افتاد .آن موقع جای کسی خالی بود که بگوید شاید اثر وضعی موسیقی نیامدن باران نباشد, ولی گناه اثرش را می گذارد, اما چه کسی گفته جنازه خاک شده کفش های مادربزرگ و خروس بخت برگشته می تواند جلوی عزرائیل رابگیرد.
تلفن زنگ زد, پدرم گوشی را برداشت. عمویم بود که ما را برای مراسم عقد دخترش دعوت کرد. همه تعجب کرده بودیم, تاریخ عقد روز اول ماه صفر بود. هرچند قرار بود مهمانی ساده ای بگیرند و قرار نبود جشنی در کار باشد, ولی باز هم روز اول ماه صفر, زمان جالبی برای برگزاری مراسم عقد نبود.
به مراسم عقد رفتیم. همانطور که پیش بینی کرده بودیم جشنی در کار نبود. وقتی عروس و داماد وارد شدند همه صلوات فرستادند. به هر حال مراسم عقد تمام شد و به خانه آمدیم. پدرم گفت: فهمیدم چرا مراسم عقد را ماه صفر گرفتند, برادرم گفت: نمی خواستیم درمراسم عقد سر و صدایی باشد و مراسممان با گناه برگزار شود, مراسم را ماه صفر گرفتیم تا اقوام نتوانند کاری انجام دهند. ایده جالبی بود, با خودم فکر کردم کسانی که نمی خواهند مجلسشان محل گناه باشد می توانند این کار را انجام دهند
مدتی بعد پدرم سری به منزل عمویم زد, وقتی به خانه آمد با تعجب از مادرم پرسید: هدیه بعد از عقد برای داماد تلفن همراه می خرند؟ مادرم با تعجب گفت: من تا به حال چنین چیزی نشنیده بود حتما تازه مد شده!
فردایش به خانه همسایه مان که از مشهد آمده بودند رفتیم. خریدهایش را نشانم داد و بعد, از مراسم عقد برادرش برایمان تعریف کرد و گفت که برای مراسم بعد از عقد برادرش که اصطلاحا به آن «پشت پایی» می گویند برای من و خواهرهایم ربع سکه گذاشتند, برای جاری هایم هم سکه تمام. هفت هشت تا خواهر و برادر بودند با یک حساب سر انگشتی می شد فهمید که چقدر خرج کرده اند. زن همسایه با لبخندی گفت: یک بار که بیشتر نیست.
می گویند رسم بد مانند بیماری مسری فراگیر می شود: بخاطر همین است که می گویند رسم جدید در دین گذاشتن بدعت و گناه است.
آخرین نظرات