این روزها خیلی کارمان زیاد شده است. هنوز خستگی حادثه قبلی را از تن بیرون نکرده بودم که متوجه شدم سه تن از سرنشینانم با سرعت به طرفم می آیند. درب را باز کرده و نشستند. به سرعت حرکت کردند. راننده ام به کسی که صندلی کناری را اشغال کرده بود گفت: کدام بانک را آتش زدند و جواب شنید: بانک ملی. به سرعت مسیرها را می رفتیم, هرچه به مقصد نزدیک تر می شدیم خیابان ها شلوغ تر می شد. بانک ملی از دور پیدا شد, شعله های آتش از آن زبانه میکشید. سرنشینانم به سرعت پیاده شدند و تجهیزات را آماده کردند شروع به کار کردند و آتش را خاموش کردند. خسته بودم, دوست داشتم هرچه زودتر به آشیانه برگردم. وسایل راجمع آوری کردندودر من جای دادند و عزم بازگشت کردند. از اینکه داشتیم به آشیانه برمی گشتیم خوشحال بودم, اما این شادی دیری نپایید که دیدم چند نفر چماق به دست به طرف ما حمله کردند. سرنشینان من با دیدن تعداد آن ها فرار را برقرار ترجیح دادند. از این که با آن ها تنها شده بودم به شدت وحشت کرده بودم. اما به سرنشینانم حق می دادم, یک بار از رادیو ام شنیده بودم که حفظ جان مسلمان واجب است. حیف بود که آتشنشان های فداکاری که برای حفظ جان مردم با جانشان بازی می کنند در یک جدال نابرابر کشته شوند. مثل جریان سپاه امام حسین و یزید بود. به هرحال به من رسیدند و با چماق و لگد به جانم افتادند. چراغ های جلو مرا با چوب شکستند, درب تجهیزاتم را باز کردند و آن ها را بیرون آوردند. تا جایی که توانستند بدنم را زخمی کردند. در نهایت سوارم شدند و من را روی پل وحدت بردند, دنده ام را خلاص کردند و مرا رها کردند.زمین شیب تندی داشت,نمی توانستم خودم رانگه دارم.هرچه تلاش می کردند فایده ای نداشت.سرعتم زیادوزیادتر می شد.ماشینی را سر راه خود دیدم که یک مرد و کودک 13-14ساله ای درون آن بود با اینکه می دانستم بی فایده است اما تمام تلاشم را کردم که جلوتر نروم یا حداقل از سرعتم کم کنم اما نشد به شدت به ماشین برخورد کردم بخاط سرعت وسنگینی ام تقریبا ماشین را له کردم صدای جیغ یک مردوکودک فضا راپر کرد.آنوقت بود که آرزو کردم ای کاش در یک آتش سوزی سوخته بودم.
حادثه درود از زبان .....
آخرین نظرات