رنگ خدایی بگیرید و چه رنگی بهتر از رنگ خدایی داشتن. جمله ای پشت اتوبوس واحد که توجه مرا جلب کرد و اندکی به فکر واداشت. از وقتی که بچه بودم رنگین کمان را از خدا می دانستم و رنگ های آن را مخصوص او. بزرگتر شدن و دبیرستان به من آموخت که منشا تمام رنگ های دنیا در هفت رنگ رنگین کمان خدا نهفته. امروز با خواندن این جمله آشنا پیش خودم گفتم: یعنی هفت رنگ شویم؟ خدا هم با ما شوخی می کند واقعا! در پیاده رو پیرمردی کیف از دستش افتاد و مدارک کف پیاده رو پخش شد، پسری شلوارشش جیب پوش، سریع مدارک را جمع کرد و به او تحویل داد. به اتوبوس رسیدم و مادری را در حال درست کردن چادر دختر کش دیدم و فرشته کوچولو خوشحال از چادری که به سر داشت. روی صندلی اتوبوس نشستم و به مسافران که سوار می شدند. به امید دیدن چهره ای آشنا نگاه می کردم، پیرزنی به سختی پله های را بالا آمد و کارت اتوبوس را به دستگاه نزدیک کرد، اما بوق ممتدعلامت نداشتن شارژ را به صدا درآورد، راننده بلند گفت: خانم برو شارژش کن بیا. اما پیرزن دستی به زانو گذاشت و درمانده نگاه کرد. کارتم را از کیف در آوردم اما جلوتر از من دختری به قول خودمان سانترال مانترال کارتی برای او زد و همچنین جای نشستنش را به او تعارف کرد. تعجبم از دیدن این همه رنگ خدایی در اطرافم بیش تر شد. این همه رنگ از خدا در اطراف بود و من نابینا! درست است که انسان های هفت رنگ بسیار کم پیدا می شوند اما همین تک رنگ های زیبا هم می توانند دنیا را رنگین و متمایز کند.
موضوع: "روایت تولیدی"
تو بلندترین قله افتخاری که هر کس دوست دارد بر بلندای تو پرواز کند.
تو با آن غرور سر به فلک کشیده، الهام بخش معجزه ای که هر دم دل بر نگاه تو حیران مانده و پا به پای تو ندای آزادی سر می دهد.
ماندن و بودن در کنارت را به جان می خرد و تنها قرعه روز گار عظمت و استواری لبخندت را که به یادگار تحفه قلب نمود.
بار الها، شکر که نگار نازنین لبریز از سکوت معنا را عرضه دریای جنون نمودی، به نگار دریای جنون سپردی و بر شالیزار سبز چشمانش تاختی تا به دنیای عرفان و حاجت رو اندازی.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم لیلا باباربیع
گاهی در پیچ و خم گزیستن، آن قدر خود را تنها می یابی که هیچ شانه ای را شایسته سر برنهادن نمی یابی تا خلوت دل را در عرصه درماندگی وجود یاری رسانی و هوای غم زده دل را چاره نمایی تا به آرمان نگاه پروانه وار گره زنی.
کجاست بانی تمام حیات که با یک جرقه، باغ نگاه را سرزنده کند و حامی طوفان خستگی باشد و تکیه گاه دریای نا آرام باشد تا جزر و مد ساحل را، نم باران دل داده کند و به زلف گیسوان باد تحفه دهد و باران شوق را بر سرزمین مادری ببارد.
برشالیزار سبز چشمانت هدیه کند و بنازد حرمت گیسوان لرزان، در هوای ناب محمدی. لب را به حرمت یا زهرا گفتن وجود، لبیک گوید و بر کعبه مقصود روانه کند.
ای دریا خروش من، در مقابل جزر تو چیزی جز فریاد بی صدا نیست. طنین شاعرانه، و حس آتشفشان لبریز از دل تنگی، مرا به خود می خواند. لبخند شکوفه معصوم، باغچه دل را به عهد خود استوار می کند،
ببار و خود را نباز.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
کلافه و خسته منتظر اتوبوس ایستاده و دعامی کردم که زودتر بیاید. بعد از ربع ساعتی چشم به خیابان دوختن، بالاخره هیکل زرد آن در سیاهی خیابان خودنمایی کرد و مثل همیشه آهسته خود را به ایستگاه رساند و به استراحت پرداخت. من هم کُفری از توقف، سوارشدم. به هرحال چاره ای نداشتم و برای رسیدن به خانه، مجبور به کشیدن ناز، و گوش به فرمان بودن آن هیکل زردرنگ بودم. صندلی جلو را به رسم پیش بودن، اختیار و خسته روی آن نشستم و لحظه های سخت انتظار برای حرکت چه دیر می گذشتند! چهره های دیگرمسافران را می دیدم و در خیال با افکار آن ها گشت و گذار می کردم. چهره ای آشنا سوار اتوبوس شد اما توجهی به من نکرد و در ته اتوبوس جا خوش کرد؛ دختر یکی از اقوام دور و دانشجوی دانشگاه. تعجب کردم چرا کارت نزد؟
حساب را بر فراموشی گذاشتم و پیش خود گفتم:
_ موقع پیاده شدن یادآوری می کنم. در پایان ایستگاه و بعد از پیاده شدن، ناگهان چشمش به من افتاد و سلامی گرم کرد. من جواب سلام او را گرم تر دادم و اشاره به اتوبوس کردم و گفتم:
_ بالاخره رسیدیم و او تاییدکنان به راه افتاد. در مسیر پیاده روی از من پرسید:
_ سرکارمی ری؟ من با تکان دادن سر گفتم:
_ نه بابا. خودش ادامه داد:
_ برای مردها هم کار نیست چه برسد به زن ها و محکم ادامه داد، این دولت مردم را بدبخت کرده و مردم هیچ کار نمی توانند بکنند. کمی نگاهش کردم و گفتم:
_ خدا برای قومی که خودشون به حال خودشون دلسوز نباشند کاری نمی کنه. تایید کرد و گفت:
_ اون که صد در صد. من گفتم:
_ حق الناس یکی از کارهایی هست که دلسوزی را نشان می دهد. با تعجب گفت:
_ خوب آره اما چه ربطی داره؟ جواب دادم:
_ عزیزم شما امروز کارت اتوبوس نزدی و اگه صدتا مثل شما یه کار کوچیک را ازش بگذرند می دونی چه هزینه ای روی دوش بقیه مردم می افته و بعد این زنجیر ادامه دار می شه و هیشکی به حق الناس اهمیت نمی ده و باعث اون رو دولت می دونن. سرش را پایین انداخت و گفت:
_ آره مخصوصا بلیط نزدم، آخه از راننده لجم گرفته بود. اما قول می دم دفعه بعد جبران کنم. به سر کوچه رسیدیم و من تعارف به خانه کردم و او تشکر کرد و رفت.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
در عصری که دختران آهن پرست و پسران تن پرست شده اند آیندگان ما، به دنبال چون و چرایی کارشان نیستم و نمی خواهم در کفه ی ترازو گذارمشان. حرف از خودم و یافته خودم هست.
اوایل ورود به حوزه، همه چیز برایم جذاب و شیرین بود مانند همکلاسی ها و اساتید و کادر مدرسه ام. اما بعد از گذشت یک ترم ناگهان نگاه ها به سمت نمره چرخید. خنده ها تصنعی و از سرلطف شد. حتی دوستی ها’ به سمت بچه درس خوان ها چرخید.
چه جالب، پرستش مخصوص ذات خداوند است اما گاهی زیر مجموعه ای از پرستش های بیگانه، در جای جای زندگی می یابی. برایم محقق شده که پرستش های گاه و بی گاه، نگاه های متفاوت، لبخندهای جهت دار و … در تک تک رگ های جامعه خزیده و گریزی ندارد.
بیش تر سر در لاک غربتم فرو می برم و اعتمادم کم سوتر از گذشته می شود اما، سوسوی کم رنگی دلگرمم می کند و ای کاش بند دلم پایدار شود با دیدن این نور فانوس در شب بی اعتمادی ها و دل شکستگی هایم.
آخرین نظرات