یا صاحب الزمان
چشم به راه توئیم تا تو بیایی
یابن الزهرا بیا که مادرت بین در و دیوار تو را می خواند بیا!
ای منتقم آل علی، بیا که فرق شکافته علی، جگر پاره پاره حسن، و سر بریده حسین تو را می خواند.
خوشا به حال زمین هایی که بر گام های تو بوسه گذاشته اند.
چه شب ها که فانوس به دست در کوچه پس کوچه های انتظار، چشم به راه تو نمانده ام.
تو رو به آوای باران قسم، با اولین طلوع بیا
آن گاه که تو بیایی، ظلمت ها از عالم هستی دور می شوند.
وقتی تو بیایی با گام های خود ,گل نرگسی بر چشم های ما می کاری,
بیا ک چشم انتظار توام
راست می گویندکه:
انتظار از عشق درد ناک تر است
آقا! بیا پدر یتیمان،
اگر تو نیایی دل زنگ زده ی انسان هایی که عشق خدا در وجودشان جوانه نزده است پاک نمی شود.
هر جمعه انتظار می کشم ای پسر زهرا.
بیا و قلب تکه تکه شده مرا به هم وصله کن و با وجودت مرا نیز گرم.
هر جمعه بر سر جاده ی ابی
می نشینم و منتظر قاصدکی هستم که خبر از ظهور تو برایم بیاورد.
چرا ظهورت به تعویق افتاده؟
آقا، سالار دل ها،
پس بیا و ما را از این دنیای بی رحم نجات بده.
گل همیشه بهارم پس کی میایی؟
از طرف یک چشم انتظار دل خون.
موضوع: "دل نوشته"
قطرات باران هر لحظه بیشتر و بیشتر به شیشه ی اتوبوس می خورند و خود را با قطرات پایینی پیوند میدهند و مسیری برای پایین آمدن انتخاب میکنند…
دلم بدجور هوایی کربلا شده است… راننده به درخواست مسافران مداحی مورد علاقه ام را پخش میکند…
مداحی که با این حال و هوا خوب عجین میشود…
می باره بارون
روی سر مجنون
تو یه خیابون رویایی
می لرزه پاهاش
بارونیه چشماش
میگه خدایی تو آقایی
سر به شیشه می گذارم و به خیابان که حالا چیزی از یک رود پر آب کم ندارد خیره میشوم.
گه گاه با نور رعد و برق چشمم به سیاهی درختان کنار جاده میخورد.. گوش می سپارم به صدای باران شدیدی که به سقف و شیشه ها برخورد می کند…
کمکم افکار زیادی ذهن خسته ام را درگیر می کند…
فکر اینکه که بودم و چه کردم؟!
فکر اینکه آنها که بودند و چه کردند؟! فکر حال و هوای سنگین و آرام طلاییه و شلمچه…
فکر ناگهانی شدن اولین سفرم به سویتان…
فکر اینکه آیا به راستی برای لیلا بودنتان، مجنونی کردهام؟!
چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم…
به سیاهی جاده که از آب باران، رنگی از چراغ های ماشین به خود گرفته بود، خیره میشوم…
صحنه ای از کربلا در ذهنم تداعی
می شود…
کربلایی که تا به حال نفس هایم آن را لمس نکرده است…
شیشه پنجره را تکیه گاهی برای سنگینی سرم میکنم…
سنگینی حاصل از بغض
فرو خورده ام…
و ناگهان چشمانم هوس همراهی با آسمان می کند و شروع میکند به بارش بی وقفه…
چفیه ام را به صورت می چسبانم و اشکهایم را با آن پاک میکنم…
به تسبیح حلقه شده دور دستانم چرخی می دهم و آن را با دست دیگرم لمس می کنم…
یاد طلائیه و شلمچه و هویزه…
یاد سجده شکر به خاک کربلای ایران…
یاد پرچمهای موّاج یا زهرا و یا حسین…
یاد استخوان ها و پلاک هایی که هنوز زیر خاک ها جا مانده اند…
یاد زیارت های عاشورایی که هنوز در کاور های خاک خورده، غریب مانده اند…
یاد رمز یا زهرا که هنوز در فضا مانده است…
یاد مادر چشم انتظاری که سالهاست به سوگ تو مانده است…
و یاد تو…
تویی که جا گذاشتی پاره تنت را…
و دل زدی به جاده های مملو از مین… تویی که با تکه تکه های بدنت رنگ آزادی به دریای دین پاشیدی… تویی که مجنون شدی و لیلای وطن را از چنگال دژخیمان پلید رها کردی…
لیلای من…
من به یاد توست که شب سرد و بارانیم را با طراوت اشکانم سر
می کنم…
و کجاست دلی که تپیدنش به نامت سند بخورد؟!
دستم را بگیر ای سر از تن جدا…
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم لیلا باباربیع
اولین خورشید عالم بر نگاهم رخنه کرد
گوییا دخت پیامبر بر حیات منظومه کرد
ای شه عالم منور از نور حیدر یامدد
عاقبت برنور دیده بر تمام دل جانانه کرد
مادرم ای معنی نو قبله گاه ناز از ازل
چون به گل تابیده در روح جا پیمانه کرد
تو گره گشایی نمودی هر زمان تکرار من
من ز من تکرار بی پروای من حنانه کرد
چون که ایزد در ظهور مامن انس ظفر
گویا عالم ز خلقت عشق وادب ریحانه کرد
معدن رحمت به سر منزل نو مستانه بود
فر فرشته را به دامان طبیعت افسانه کرد
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم لیلا باباربیع
نمی دانم می خواهم دگر از نگاه کودک درونم چه چیز را حلاجی کنم
فقط از ندای درون لبریز از دل تنگی برگ گل یاس و توان ندانسته ها و برونی آشفته که هر دم نبودن را به بودن ترجیح می دهد
یا رب نگرانم از دوری تو
کاش می شد بر پلکهایم بنشینی
کاش میشد حس کرد بودنت را
عمری به بطالت گذراندم لحظه ها یم را و حالا که وقت رجعت است دیگر
نمی خواهم منتظر بمانم
لحظه لقاء کی فرا می رسد مرا دریاب
باران تو را به عرش عهد می بندم که دنیای دیده ام را فقط به نور خودت الفت دهی و دستانم را به بخشندگی خودت بسپاری.
چه كنم؟نمي توانم دست به قلم نشوم
اين بار جوهر قلم من،عطري است،عطري اشنا!
اري عطر ياس است!
عطرش به مشامت مي رسد
استشمام كه كردي آسمان وجودت ابري ميشود
كم كم
قطره هاي باران از چشمانت جاري ميشود
بگذار خوب ببارد!!!
حال خوب نگاه كن
بذر محبت او در دلت در حال جوانه زدن است
حواست را جمع كن
بايد پرورشش بدهي
بگذار انقدر چشمانت ببارد در اين مصيبت
تا همان جوانه ي كوچك، گلي شود شكفته!
حال به حصاري براي مراقبت از آن احتياج داري
حصاري را انتخاب كن تا هر نگاه ناپاكي به گلت نيفتد،
انتخاب خوبي است!
بلندتر بگووو اري فرياد بزن چادرت را
فرياد بزن بانوي مسلمان
دور گلت را بگير
و اما
حال نياز داري گلت را جاودانه كني
مبادا كه پژمرده شود
نياز به يك نور داري
نوري كه خود جاودانه باشد تا گلت را نيز جادوانه كند
به آسمان نگاه كن نامش در حال درخشيدن است! زهرا!!!
راستي؟كِي گل تو انقدر رشد كرد؟
فائزه محمدي، ٢٩بهمن ٩٦
آخرین نظرات