قطرات باران هر لحظه بیشتر و بیشتر به شیشه ی اتوبوس می خورند و خود را با قطرات پایینی پیوند میدهند و مسیری برای پایین آمدن انتخاب میکنند…
دلم بدجور هوایی کربلا شده است… راننده به درخواست مسافران مداحی مورد علاقه ام را پخش میکند…
مداحی که با این حال و هوا خوب عجین میشود…
می باره بارون
روی سر مجنون
تو یه خیابون رویایی
می لرزه پاهاش
بارونیه چشماش
میگه خدایی تو آقایی
سر به شیشه می گذارم و به خیابان که حالا چیزی از یک رود پر آب کم ندارد خیره میشوم.
گه گاه با نور رعد و برق چشمم به سیاهی درختان کنار جاده میخورد.. گوش می سپارم به صدای باران شدیدی که به سقف و شیشه ها برخورد می کند…
کمکم افکار زیادی ذهن خسته ام را درگیر می کند…
فکر اینکه که بودم و چه کردم؟!
فکر اینکه آنها که بودند و چه کردند؟! فکر حال و هوای سنگین و آرام طلاییه و شلمچه…
فکر ناگهانی شدن اولین سفرم به سویتان…
فکر اینکه آیا به راستی برای لیلا بودنتان، مجنونی کردهام؟!
چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم…
به سیاهی جاده که از آب باران، رنگی از چراغ های ماشین به خود گرفته بود، خیره میشوم…
صحنه ای از کربلا در ذهنم تداعی
می شود…
کربلایی که تا به حال نفس هایم آن را لمس نکرده است…
شیشه پنجره را تکیه گاهی برای سنگینی سرم میکنم…
سنگینی حاصل از بغض
فرو خورده ام…
و ناگهان چشمانم هوس همراهی با آسمان می کند و شروع میکند به بارش بی وقفه…
چفیه ام را به صورت می چسبانم و اشکهایم را با آن پاک میکنم…
به تسبیح حلقه شده دور دستانم چرخی می دهم و آن را با دست دیگرم لمس می کنم…
یاد طلائیه و شلمچه و هویزه…
یاد سجده شکر به خاک کربلای ایران…
یاد پرچمهای موّاج یا زهرا و یا حسین…
یاد استخوان ها و پلاک هایی که هنوز زیر خاک ها جا مانده اند…
یاد زیارت های عاشورایی که هنوز در کاور های خاک خورده، غریب مانده اند…
یاد رمز یا زهرا که هنوز در فضا مانده است…
یاد مادر چشم انتظاری که سالهاست به سوگ تو مانده است…
و یاد تو…
تویی که جا گذاشتی پاره تنت را…
و دل زدی به جاده های مملو از مین… تویی که با تکه تکه های بدنت رنگ آزادی به دریای دین پاشیدی… تویی که مجنون شدی و لیلای وطن را از چنگال دژخیمان پلید رها کردی…
لیلای من…
من به یاد توست که شب سرد و بارانیم را با طراوت اشکانم سر
می کنم…
و کجاست دلی که تپیدنش به نامت سند بخورد؟!
دستم را بگیر ای سر از تن جدا…
آخرین نظرات