شکر عامل اصلی پوسیدگی دندان است. پس از خوردن شیرینی، فرآیند شیمیایی پیچیده ای در دهان آغاز می شود. باکتری های موجود در پلاک های دندانی، از شکر برای تولید اسید به منظور قابل مصرف کردن املاح سطح دندان استفاده می کنند. شکر در بدن انرژی تولید می کند و هیچ ماده مغذی دیگری ندارد. شما برای دریافت انرژی به مواد قندی نیاز ندارید و می توانید با خوردن سایر مواد غذایی، انرژی مورد نیاز بدن را تامین کنید. نتیجه دریافت زیاد مواد قندی، چاقی است اگر اضافه وزن دارید حذف مواد قندی، آسان ترین راه برای کاهش انرژی دریافتی محسوب می شود. عسل، شیر، شکر سفید، آب میوه های غلیظ شده و نوشابه های گازدار، حاوی اشکال تغییر شکل یافته قند و شکر هستند. برای کاهش قند مصرفی، آسان تر است که هر مرتبه، غذایی با شیرینی کمتر بخورید. اما می دانید که اضافه وزن بیماری های بسیاری را به همراه دارد. یکی از نهفته ترین بیماری های چاقی، افزایش استرس است. استرس تا پنچ برابر قدرت سیستم ایمنی بدن را پایین می¬آورد و سلول های مغزی را از بین می برد. تحقیقات نشان داده است که ناحیه ای از مغز به نام هیپوکامپ در نتیجه استرس طولانی مدت به ویژه در بیماران تا 25درصد سلول های خود را از دست می دهد. هیپوکامپ، در شکل گیری حافظه طولانی مدت دخالت دارد. بنابراین استرس می تواند منجر به از دست دادن بخش مهمی از حافظه شود. از آنجا که هیپوکامپ شامل گیرنده های بسیاری برای هورمون های استروئید مانند گلوکورتیکوئید است که در نتیجه استرس آزاد شده اند. بنابراین مقدار بیش از حد این هورمون ها می تواند سلول های مغز را تخریب کند.
موضوع: "#به قلم خودم"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع
عینکش را روی چشمانش جا به جا کرد و با یه لبخندِ غمانگیز گوشه لبِش گفت: «آدمیزاد هیچ وقت از زمانی که اکنون در اختیارشه لذت نمی بره یا در حسرتِ روزهاییه که گذشته یا در انتظارِ اوقاتی که هنوز نیومده، هیچ گاه نه از زمانِ حال لذت می بره و نه از موقعیتی که در اون هست! دائم نگرانه، نگران روزهایی که هنوز نیامده؛ علتِ این که این روزها آدمی با حالِ خوب کم می بینیم همینه…! یاد نگرفتیم؛ راستش یادمون ندادن که چطور زندگی کنیم، چطور لذت ببریم…! » کیفش را جمع کرد؛ عزم رفتن کرد و از ما خواست تا هفته بعدش راجع به حرفایش فکر کنیم…! کل مسیر را به حرفهایش فکر کردم راست می گفت، یادم میآید اول یا دوم دبستان بودم که هَر روز با گریه راهی مدرسه می شدم ، می گفتم دلم می خواهد بزرگ شوم و به راهنمایی بروم…! یادم میآید سه شبانه روز با پدرم حرف نمی زدم چون گفته بودم آن قدر بگردد دارویی پیدا کند تا بخورم و زودتر بزرگ شوم و چون او در برابرِ خواستهام می خندید و می گفت که پیدا نمی شود، گمان می کردم نمی خواهد آرزویم را برآورده کند…! گذشت تا رسیدیم به روزهای سیزده، چهارده سالگی، به جرئت می گویم که آن دوران، سیاهترین دوران عمرم بود ؛ فقط اجبار بود و اجبار…! لا به لایش هم چیزی در ذِهنمان شکل گرفته بود به نامِ عشق، البته با معنی خیلی ابتدایی و بچهگانه…! بزرگتر شدیم رسیدیم به سال های دبیرستان! هَمان سال هایی که بزرگترهایمان می گفتند شیرینترین دوران زندگیست…! سال اول گذشت و نوبت به انتخاب رشتههایمان رسید. کم کم زمزمههایی به گوش می رسید: «دخترِ فلانی تجربی می خواند تو چی کمتر داری ازَش؟! » «ریاضی بخوان در کنارَش هنر را دنبال کن ! » «هنر هم شد رشته؟! پسرِ فلانی وکالت می خواند ، تو هَم باید وکیل شوی! » و هَمانجا شروعی بود برای خط کشیدن روی یک سری از آرزوهایمان…! و رویای هنر که در ذهنِ بعضیها خشکید ! می شد آرزوهای بچهها را از شعرهای کنار کتابِ زیست و طراحیهای کنار سوال دیفرانسیل و فسلفه فهمید…! برای رَها شدن از آن روزهای به اصطلاح شیرینی که دیگر شیرینیاش داشت دِلمان را می زد آرزو کردیم دانشجو شویم! گُمان می کردیم دانشگاه رنگیتر است؛ خیلی هَم رنگیتر…! یِک سری منتظرِ شاهزاده سوار بر اسبِ سفیدی بودیم که قرار بود به ما بخورد و جزوههایمان همزمان به زمین بریزد. یک سری دوست داشتند دانشگاه بروند که فوق لیسانس و دکترا بگیرند و زبانزدِ خاص و عام شوند. یک سری هَم… نمی دانم…! غول بی شاخ و دُم کنکور را رَد کردیم و وارد دانشگاه شدیم. دانشجو شده بودیم دیگر…! رنگی بود امّا نه به اندازه رویاهایمان…! راستش یک به یک هر چه رویا داشتیم از هم پاشید، و دانشگاه و شغل و ازدواج تنها رویایی بود که برایمان سالم باقی مانده بود ! مقصر خودمان بودیم یا دیگران؟ نمیدانم؛ امّا این را خوب می دانم که استادِمان عجیب راست می گفت؛ هیچ کس یادمان نداد لذت بردن را ، عشق را ، زندگی کردن را…! برای رویاهای از دسته رفتهتان تجویزی ندارم امّا برای آن چندتایی که هنوز سالم باقی مانده ، حواستان باشد که زندگی لذت بردن از هَمین ثانیههاست، نه دیروزی که رفته و نه فردایی که هنوز نیامده است. روز دانشجو مبارک?
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
_ با یکی از هم کلاسیام بحثم شده، خیلی زخم زبون می زنه بهم، ناراحت می شم نمی دونم چیکار کنم. _بقیه هم کلاسی هات حق را به کی می دن؟ _چیزی نمی گن فقط بهم می گن بد برخورد کردی _دو ساله رفتارهاشو تحمل کردم اما دیگه نتونستم تحمل کنم و یه دفعه سر کردم و هر چی تو دلم بود ریختم بیرون. _چند سالشه؟ _هم سن و سال خودتونه تقریبا در عین حال که سعی می کرد قیافه ای که بخاطر شنیدن حرف هایم در هم رفته بود با لبخندی باز کند گفت: _ما پیرزنا را ببخش؛ بخاطر این که با حرفامون اذیتت می کنیم، زندگی خصوصی تو به هیچ کسی مربوط نیست. _حالا چیکار کنم؟ _براش دعا کن. بزار یه داستانی را برات تعریف کنم یه پرستار بوده که مجبور می شه بخاطر پول، بیمار بد دهنی که بهش فحاشی و پرخاش می کرده تحمل کنه. بلاخره یه روز این پرستار خسته می شه و برای حل مشکلش از یه نفر کمک می خواد. طرف که آدم دنیا دیده ای بوده بهش می گه بین تو و اون، الان یه رشته نامرئی کشیده شده که باعث می شه اذیتت کنه، وقتی براش دعا می کنی رشته نامرئی بین تو و اون پاره می شه و راهش از تو جدا می شه. پرستاره این کار را انجام می ده و مرد که به خاطر یه مشکلی تو زندگیش، این رفتار را انجام می داده مشکلش بواسطه این دعا کردن حل می شه و می آد از پرستار معذرت خواهی می کنه. تو هم براش دعا کن. قضیه مشاوره رفتنم را با فاطمه دوستم مطرح کردم خندید و گفت: _خب منم که همینو بهت گفتم. با شنیدن حرف هایش به فکر رفتم اگر مضمون حرف هایشان را در نظر می گرفتم هر دو تقریبا یک چیز را می گفتند پس چرا آن قدر حرف مشاور به دلم نشسته بود و بلعکس چرا جلوی حرف های فاطمه جبهه می گرفتم. گفتم: می دونی فرق تو با اون چیه؟ _تو همیشه گفتی بزرگ تره؛ همه اش دعوام کردی وقتی باهات حرف می زنم احساس گناه بهم دست می ده. تو هیچ وقت بهم حق ندادی، به خاطر همینه که نمی تونم حرفات را قبول کنم.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکارخانم فریبا حقیقی
تا به حال برای همه اتفاق افتاده که به حمام رفته و تن را شسته و تمیز کرده؛ اما بعد از حمام به هر دلیلی(نبودن لباس تمیز، حوصله نداشتن، بی خیالی و…) همان لباس های کثیف قبل از حمام رفتن را پوشیده باشد. حسِ ناخوشایندی است، تمیزی بدن و بوی عرق لباس. یا حتی حمام نرفته و شستشو انجام نداده (باهمان دلایل قبلی) ولی لباس های کثیف را عوض کرده و لباس پاکیزه پوشیده. در هر دو مورد “لباس تمیز بدون شستشوی تن و شستشو تن بدون لباس تمیز” تن و بدن و لباس با هم هماهنگ شده و به سرعت بوی عرق و کثیفی را به یک دیگر عاریه می دهند. دقیقا مثل توبه ای که نتواند اعمال ما را بهبود ببخشد یا اعمالی که نتواند ما را به توبه رهنمون کند.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
شاعر سیده زهرا عقیلی
این شعر را به همه معلولین توانمند تقدیم می کنم
سلام به تو ای عزیز که خوب و مهربانی
فکر نکنی رو ویلچر ضعیف و ناتوانی
با این که پاهای تو معلول و بی حرکته
پیروزی و سعادت نتیجه همته
با دستای کوچکت گره را وا می کنی
با معبودت تو هر دم خدا خدا می کنی
برخیز و یاعلی گو نشون بده کی هستی
چرا همش بی صدا رو ویلچرت نشستی
مدد به تو می تونه دور کنه غصه هاتو
اگر که یاری گری بشنوه اون صداتو
توکل و امید و با اطمینان صدا کن
افکار سست و پوچو از ذهن خود رهاکن
نشستن و بی کاری دوای درد تو نیست
با جرأت و جسارت به تنبلی بگو ایست
مثل یه رود باش که همش روونه
بگو که من می تونم، هرگز نگیر بهونه
بدون که نزد همه، لایق احترامی
پاشو سکوتو بشکن با گفتن کلامی
قوت قلب تو تلاش و کاره
اگر که راکد باشی دلت همش بیماره
اگر که همت کنی رفیق باشی با خدا
آخرین نظرات