نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
_ با یکی از هم کلاسیام بحثم شده، خیلی زخم زبون می زنه بهم، ناراحت می شم نمی دونم چیکار کنم. _بقیه هم کلاسی هات حق را به کی می دن؟ _چیزی نمی گن فقط بهم می گن بد برخورد کردی _دو ساله رفتارهاشو تحمل کردم اما دیگه نتونستم تحمل کنم و یه دفعه سر کردم و هر چی تو دلم بود ریختم بیرون. _چند سالشه؟ _هم سن و سال خودتونه تقریبا در عین حال که سعی می کرد قیافه ای که بخاطر شنیدن حرف هایم در هم رفته بود با لبخندی باز کند گفت: _ما پیرزنا را ببخش؛ بخاطر این که با حرفامون اذیتت می کنیم، زندگی خصوصی تو به هیچ کسی مربوط نیست. _حالا چیکار کنم؟ _براش دعا کن. بزار یه داستانی را برات تعریف کنم یه پرستار بوده که مجبور می شه بخاطر پول، بیمار بد دهنی که بهش فحاشی و پرخاش می کرده تحمل کنه. بلاخره یه روز این پرستار خسته می شه و برای حل مشکلش از یه نفر کمک می خواد. طرف که آدم دنیا دیده ای بوده بهش می گه بین تو و اون، الان یه رشته نامرئی کشیده شده که باعث می شه اذیتت کنه، وقتی براش دعا می کنی رشته نامرئی بین تو و اون پاره می شه و راهش از تو جدا می شه. پرستاره این کار را انجام می ده و مرد که به خاطر یه مشکلی تو زندگیش، این رفتار را انجام می داده مشکلش بواسطه این دعا کردن حل می شه و می آد از پرستار معذرت خواهی می کنه. تو هم براش دعا کن. قضیه مشاوره رفتنم را با فاطمه دوستم مطرح کردم خندید و گفت: _خب منم که همینو بهت گفتم. با شنیدن حرف هایش به فکر رفتم اگر مضمون حرف هایشان را در نظر می گرفتم هر دو تقریبا یک چیز را می گفتند پس چرا آن قدر حرف مشاور به دلم نشسته بود و بلعکس چرا جلوی حرف های فاطمه جبهه می گرفتم. گفتم: می دونی فرق تو با اون چیه؟ _تو همیشه گفتی بزرگ تره؛ همه اش دعوام کردی وقتی باهات حرف می زنم احساس گناه بهم دست می ده. تو هیچ وقت بهم حق ندادی، به خاطر همینه که نمی تونم حرفات را قبول کنم.
آخرین نظرات