نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع
عینکش را روی چشمانش جا به جا کرد و با یه لبخندِ غمانگیز گوشه لبِش گفت: «آدمیزاد هیچ وقت از زمانی که اکنون در اختیارشه لذت نمی بره یا در حسرتِ روزهاییه که گذشته یا در انتظارِ اوقاتی که هنوز نیومده، هیچ گاه نه از زمانِ حال لذت می بره و نه از موقعیتی که در اون هست! دائم نگرانه، نگران روزهایی که هنوز نیامده؛ علتِ این که این روزها آدمی با حالِ خوب کم می بینیم همینه…! یاد نگرفتیم؛ راستش یادمون ندادن که چطور زندگی کنیم، چطور لذت ببریم…! » کیفش را جمع کرد؛ عزم رفتن کرد و از ما خواست تا هفته بعدش راجع به حرفایش فکر کنیم…! کل مسیر را به حرفهایش فکر کردم راست می گفت، یادم میآید اول یا دوم دبستان بودم که هَر روز با گریه راهی مدرسه می شدم ، می گفتم دلم می خواهد بزرگ شوم و به راهنمایی بروم…! یادم میآید سه شبانه روز با پدرم حرف نمی زدم چون گفته بودم آن قدر بگردد دارویی پیدا کند تا بخورم و زودتر بزرگ شوم و چون او در برابرِ خواستهام می خندید و می گفت که پیدا نمی شود، گمان می کردم نمی خواهد آرزویم را برآورده کند…! گذشت تا رسیدیم به روزهای سیزده، چهارده سالگی، به جرئت می گویم که آن دوران، سیاهترین دوران عمرم بود ؛ فقط اجبار بود و اجبار…! لا به لایش هم چیزی در ذِهنمان شکل گرفته بود به نامِ عشق، البته با معنی خیلی ابتدایی و بچهگانه…! بزرگتر شدیم رسیدیم به سال های دبیرستان! هَمان سال هایی که بزرگترهایمان می گفتند شیرینترین دوران زندگیست…! سال اول گذشت و نوبت به انتخاب رشتههایمان رسید. کم کم زمزمههایی به گوش می رسید: «دخترِ فلانی تجربی می خواند تو چی کمتر داری ازَش؟! » «ریاضی بخوان در کنارَش هنر را دنبال کن ! » «هنر هم شد رشته؟! پسرِ فلانی وکالت می خواند ، تو هَم باید وکیل شوی! » و هَمانجا شروعی بود برای خط کشیدن روی یک سری از آرزوهایمان…! و رویای هنر که در ذهنِ بعضیها خشکید ! می شد آرزوهای بچهها را از شعرهای کنار کتابِ زیست و طراحیهای کنار سوال دیفرانسیل و فسلفه فهمید…! برای رَها شدن از آن روزهای به اصطلاح شیرینی که دیگر شیرینیاش داشت دِلمان را می زد آرزو کردیم دانشجو شویم! گُمان می کردیم دانشگاه رنگیتر است؛ خیلی هَم رنگیتر…! یِک سری منتظرِ شاهزاده سوار بر اسبِ سفیدی بودیم که قرار بود به ما بخورد و جزوههایمان همزمان به زمین بریزد. یک سری دوست داشتند دانشگاه بروند که فوق لیسانس و دکترا بگیرند و زبانزدِ خاص و عام شوند. یک سری هَم… نمی دانم…! غول بی شاخ و دُم کنکور را رَد کردیم و وارد دانشگاه شدیم. دانشجو شده بودیم دیگر…! رنگی بود امّا نه به اندازه رویاهایمان…! راستش یک به یک هر چه رویا داشتیم از هم پاشید، و دانشگاه و شغل و ازدواج تنها رویایی بود که برایمان سالم باقی مانده بود ! مقصر خودمان بودیم یا دیگران؟ نمیدانم؛ امّا این را خوب می دانم که استادِمان عجیب راست می گفت؛ هیچ کس یادمان نداد لذت بردن را ، عشق را ، زندگی کردن را…! برای رویاهای از دسته رفتهتان تجویزی ندارم امّا برای آن چندتایی که هنوز سالم باقی مانده ، حواستان باشد که زندگی لذت بردن از هَمین ثانیههاست، نه دیروزی که رفته و نه فردایی که هنوز نیامده است. روز دانشجو مبارک?
آخرین نظرات