غذایی که از ظهر مانده بود را برای شام گرم کرد. بشقاب های ما را پر از غذا کرد ولی برای خودش غذا نکشید. -پرسیدم: برای خودتان غذا نمی کشید؟ -جواب داد: تصمیم گرفتم شبها حاضری بخورم. این را گفت و کاسه ماست را جلو کشید. نگاهی به قابلمه ای که کنارش بود انداختم… بیشتر »
آرشیو برای: "اسفند 1396, 22"
داخل اتوبوس نشسته بودم که خانمی سوار شد و کنارم نشست. هر از گاهی برمی گشت و نگاهی به من می انداخت. از نگاه گاه بی گاه او تعجب کردم. متوجه تعجبم شد و گفت: خدا را شکر که هنوز دختر باحجاب هست, خنده دار بود او از دیدن دختر با حجاب تعجب می کرد. به یاد حرف… بیشتر »
گوشی پدرم زنگ می خورد مادر بزرگم بود که می گفت دو سه روزی می خواهیم مسافرت برویم شما هم بیایید. پدرم قبول نکرد و گفت کار دارم. می دانستم اصرار عمه ام بخاطر من و خواهرم است. خواهرم که طبق معمول خوشحال شد و قبول کرد, ولی من نمی توانستم بروم. هنوز خاطره… بیشتر »
غرق افکارم بودم که صدای یکی از آنها را شنیدم. رو به بغلدستی اش گفت: -«دیدی سمانه دیروز تو گروه چیکار کرد؟» جواب بغلدستی پکرش کرد. -«نه من آنلاین نبودم.» رو کرد به نفر سوم «خوب جوابش رو دادم؟» بحث بالا گرفته بود. در مورد یکی از همکلاسیهایشان حرف… بیشتر »
آخرین نظرات