کودکانه
سجاده را پهن کردم و با خود گفتم تا دخترم سرگرم بازی و نقاشی است نمازم را می خوانم.
متوجه نیم نگاه دخترم شدم، سریع از جا بلند شد و جیغ کشید: مامان جیش جیش.
خدای من باید چادر را از سرم بردارم و ببرمش دسشویی.
با تشر نگاهش کردم و دستش را محکم گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی می کشاندم و غر می زدم که:(اومدم یه رکعت به کمرم بزنما اگه گذاشتی)
مشغول درآوردن لباسش شدم که با زبان شیرینش گفت: (مامان می خواستم وضو بگیرم باهم نماز بخونیم)
ناباورانه به چشم های معصومش نگاه کردم و به خودم لعنت فرستادم.
سری تکان دادم، کمکش کردم تا به قول خودش وضو بگیرد.
چند لحظه بعد من و دخترم روبه قبله ایستاده ایم و من غرق در شعف تکبیر می گویم.
آخرین نظرات