نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
لیلا باباربیع
کبوتری بود که برای دانه برچیدن از دنیای علم و آگاهی روانه منظر چشم هایی شد و عالم علم هم حکم دامی را داشت که برای نجاتش برنامه می ریخت غافل از این که برق چشمان او کبوتر را اسیر کرد و در همان جا میخ کوب. از کجا بازی شروع شد; مگر از علم و آگاهی زیاد، دانایی هر کدامشان متضرر شد. کبوتر که تا دیروز جز هوای پرواز دور کعبه مقصود و ساحت ربوبیت را آرزویی نبود بی هیچ رنج و محنتی پر می گشود و به آسمان حاجت درونش تمسک می جست; حال برق همان نگاه، دنیای دیدگانش را گرفت و اسیر بندگی همان نگه شد. اسیری که اسارت را به جان خرید تا با منظر چشم او پیوند بندد ولی شاهین روزگار، منتظر شکار هر دو نگاه, فرصت ها را می شمرد تا هر دو را ببلعد. کبوتر از این که تنها نگاه دلش، محرم اسرارش، منبع راز و نیازش، الهام بخش دیدگانش طعمه نشود، با طعمه قرار دادن خودش, جان را به تمام نگاه دلش بخشید، افسوس هیچ کس فداکاری اش را ندید و توجه نکرد; اما کبوتر هنوز در جام لبریز عشق نگاه اسیر عدم شد چون حس خود را مشترک با نفس باد صبای دلبر می دانست. هیچ زمان شک نداشت و گله و شکایتی نراند. دریای عارفانه نگاهش را به زمین بخشید و قلب عاشقش را به دست دریا سپرد، باران چشمانش تحفه خاکیان و پرهای بسته اش را لانه کبوترهای عاشق و دلتنگی اش را به یغمای وجود بخشید.
آخرین نظرات