نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم مهربان
خوشحال بودم که کارهای روزمره ام را مثل همیشه به پایان رسانده و نوبت به استراحت رسیده است تلویزیون را انتخاب کردم. چشمانم منتظر دیدن و گوش هایم در انتظار شنیدنی بود که خستگی را از تنم بزداید. منتظر سرگرمی فیلم، موسیقی یا هر آن چه آرامش بخش باشد بودم. صدایی به گوش میرسید که با لهجه عربی ملتمسانه کمک می خواست؛ از من کمک می خواست.
به تیتراژ نگاه کردم اخبار بود. خبر از مظلومیت مردم بیدفاع فلسطین میداد. کمی از خوشحالی هم که ناشی از اتمام وظیفه روزانه ام بود، کاسته شد. اما کانال را عوض کردم ولی برنامه اش را دوست نداشتم.
باز و باز کانال ها را عوض کردم تا رسیدم به همان شبکه ای که از ابتدا دیده بودم؛ اخبار. این بار صحنه های فجیعی رادیدم، خون، دود، اجساد، جیغ، گریه، ناله، صدای پاهای دوان دوان، صدای سکوت! دیگر خوشحال نبودم، غصه دار شدم و دیگر نه صدایی را میشنیدم نه چیزی را می دیدم فقط به خودم و زندگی ام فکر می کردم.
تمام گذشته ام برایم مرور شد، به یادآوردم خنده های دوران کودکی ام را، به یاد آوردم قهرها و آشتی هایم را، لبخندها و اشک هایم را و این کلمه را فهمیدم، زندگی را. فهمیدم که من زندگی می کنم من فرصت و البته حق انتخاب دارم. حق فکر کردن حق نفس کشیدن دارم، حق در آغوش کشیدن عزیزانم را دارم، حق دارم از اطرافیانم به مقداری که در زندگی هم دخیل هستند منصفانه، متوقع باشم حق دارم مهربان باشم و مهربانی ببینم …
خدا را شکر کردم که در سرزمینی زندگی می کنم که شاید تمام مشکلش آب و نان و کمبود مسئول باشد آری بی آبی و بی نانی را شکر کردم چون به جای آب، خون می خوردم و به جای نان، جای خالی خانواده ام را نمی دیدم . خدا را شکر کردم که مرگ عزیزانم را در مقابل چشمان ندیده ام خدا را شکر کردم که همه هم و غم من تلاش برای رسیدن به خواسته هایم است اما پدری در همین نزدیکی، در همین جوانی، تمام هم و غمش آرام کردن فرزندانش است چرا که مادرشان را با علم کشتهاند با علمی که از آسمان می بارید. به قول شاعر مرگ بر سقوط علم از آسمان، مرگ بر هوس، مرگ بر قفس، مرگ بر حقوق بشر. اما شکر کردن مستلزم تلاش است، شکر زبانی کافی نیست، باید با عمل نیز شاکر خدا بود و قدر نعمت هایش را دانست. آخر من چه برتری ای نسبت به آن صدها کشته ای دارم که در غزه منطقه شجاعیه و همه جای دیگر دنیا به خاک و خون کشیده شده اند؟ از این که دیگر خوشحال نبودم خوشحال شدم؛ چون فهمیدم که انسانیت در وجودم موج میزند، آن گاه که بی عدالتی بر کرانه عشق دم می زنند.
آری؛ ما موجیم، موجی که آسودگی ما عدم ماست. پس نباید از نخندیدن ناراحت بود، فهمیدم که باید از به جا نخندیدن ناراحت بود، هر خنده ای سزاوار شادی نیست و فهمیدم که هر غمی هم سزاوار ناراحتی نیست. آری؛ غم دار شده بودم. غم آدمهایی که ثانیههایی پیش لبخند میزدند و دست عزیزان شان را می گرفتند؛
اما حالا کشته شده اند و دستانشان خالی. این غم را دوست داشتم نه این که از ورود این فجایع خوشحال شوم نه، بلکه از وجود خودم خوشحال شدم چرا که با غم دار شده بودم، خوشحالم از این که به درد آمده ام و این نشان از با احساس بودنم می دهد. اما باید چه میکردم؟ چه وظیفهای داشتم؟ چگونه باید دستانی را میگرفتم؟ چگونه باید سکوتی مرگبار را می شکستنم؟ چگونه باید سکوت علم از آسمان را مانع میشدم؟ و چگونه لبخند را بر لبان خشک شده باز می گرداندم؟چگونه به این تلخی ممتد پایان میدادم؟ و چگونه به خدا پاسخ می گفتم؟
آخرین نظرات